
همام تبریزی
شمارهٔ ۳۶
۱
شب دراز که مانند زلف یار من است
چو زلف یار به دست است، کار کار من است
۲
ز روزگار همین یک دم است حاصل من
که کارساز دلم یارِ سازگار من است
۳
نخواهم آخرِ این شب ولی چه شاید کرد
که کارها همه بیرون ز اختیار من است
۴
چو صبح پردهدری میکند شکایتها
همیکنم بر آن کس که غمگسار من است
۵
میان فصل زمستان تو چون بهار منی
میان خانه گلستان و لالهزار من است
۶
به هیچ رنگ ز دستش نمیتوانم داد
ضرورت است که نقش خوشش به کار من است
نظرات
بی نشان
کاربر سیستمی