
همام تبریزی
شمارهٔ ۳۸
۱
دوستی دامنت آسان نتوان داد ز دست
جان شیرین منی جان نتوان داد ز دست
۲
نفسی گر نشکیبم ز لبت معذورم
تشنهام چشمهٔ حیوان نتوان داد ز دست
۳
کردم اندیشه سر خویش توان داد به تو
آن سر زلف پریشان نتوان داد ز دست
۴
چون منی گر برود برگ گیاهی کم گیر
قامت سرو خرامان نتوان داد ز دست
۵
هر چه اندوختهام گر برود باکی نیست
شرف صحبت جانان نتوان داد ز دست
۶
دل زندانی خود را چو خلاصی جستم
گفت کان چاه زنخدان نتوان داد ز دست
۷
به ملامت نشود دور همام از لب یار
خار گو باش گلستان نتوان داد ز دست
نظرات
کاربر سیستمی