
امیر حسینی هروی
بخش ۳۶ - حکایت بایزید علیه الرحمة
۱
رهروی ناگه به نزد بایزید
چون بر آمد خانه را دربسته دید
۲
حلقه بر در زد که مرغ دام کو؟
رهبر عالم شه بسطام کو؟
۳
بایزیدش گفت کای روشنروان
سالها شد تا ازو جویم نشان
۴
در همه عمر آرزوی او مراست
بایزید اندر همه عالم کجاست
۵
من بسی جستم ز پیدا و نهفت
کس نشان بایزیدم را نگفت
۶
پاکبازان ره چنین پیمودهاند
تا دمی بیخود ز خود آسودهاند
۷
گر بدو پیوندی از خود درگذر
بینشان شو تا نشان یابی مگر
۸
با تو گویم در رهش چون آمدی
همچو مار از پوست بیرون آمدی
تصاویر و صوت

نظرات