اقبال لاهوری

اقبال لاهوری

بخش ۳۶۹ - چو رخت خویش بر بستم ازین خاک

۱

چو رخت خویش بر بستم ازین خاک

همه گفتند با ما آشنا بود

۲

ولیکن کس ندانست این مسافر

چه گفت و با که گفت و از کجا بود

تصاویر و صوت

کلیات اشعار فارسی مولانا اقبال لاهوری با مقدمهٔ احمد سروش - تصویر ۲۳

نظرات

user_image
منصور محمدزاده
۱۳۸۹/۰۸/۱۷ - ۰۲:۴۷:۴۹
خواهشمند است اشکال زیر را برطرف نمایید:نادرست: چو رخت خویش بر بستم ازین خاکهمه گفتند با ماشنا بوددرست: چو رخت خویش بر بستم ازین خاکهمه گفتند با ما آشنا بود
user_image
حسین آقایی
۱۳۹۴/۱۰/۳۰ - ۰۱:۵۷:۱۰
به نظر می رسد یکی از برداشت های این شعر حال و روز ما مسلمانان به ویژه ایرانی ها باشد که تا زنده ایم از هم خبری نمی گیریم و احوال هم را به واقع و نه فقط زبانی نمی جوییم و به حال خوشی و ناخوشی هم توجهی نداریم اما پس از مرگ برای شخصی که از دنیا رفت به انواع تعریف و تمجید می پردازیم و با این حال کاری نداریم شخص رفته از دنیا چه افکار و گفتار و رفتاری داشت و از او پند بگیریم.
user_image
مبین عالیوند
۱۳۹۷/۰۹/۱۶ - ۰۹:۲۶:۳۳
سه غم آمد به جانم هر سه یکبار/ غریبی و اسیری و غم یار/ غریبی و اسیری چاره دارد/ غم یار و غم یار و غم یار