اقبال لاهوری

اقبال لاهوری

بخش ۹ - در معنی اینکه افلاطون یونانی که تصوف و ادبیات اقوام اسلامیه از افکار او اثر عظیم پذیرفته بر مسلک گوسفندی رفته است و از تخیلات او احتراز واجب است

۱

راهب دیرینه افلاطون حکیم

از گروه گوسفندان قدیم

۲

رخش او در ظلمت معقول گم

در کهستان وجود افکنده سم

۳

آنچنان افسون نامحسوس خورد

اعتبار از دست و چشم و گوش برد

۴

گفت سر زندگی در مردن است

شمع را صد جلوه از افسردن است

۵

بر تخیلهای ما فرمان رواست

جام او خواب آور و گیتی رباست

۶

گوسفندی در لباس آدم است

حکم او بر جان صوفی محکم است

۷

عقل خود را بر سر گردون رساند

عالم اسباب را افسانه خواند

۸

کار او تحلیل اجزای حیات

قطع شاخ سرو رعنای حیات

۹

فکر افلاطون زیان را سود گفت

حکمت او بود را نابود گفت

۱۰

فطرتش خوابید و خوابی آفرید

چشم هوش او سرابی آفرید

۱۱

بسکه از ذوق عمل محروم بود

جان او وارفته ی معدوم بود

۱۲

منکر هنگامه ی موجود گشت

خالق اعیان نامشهود گشت

۱۳

زنده جان را عالم امکان خوش است

مرده دل را عالم اعیان خوش است

۱۴

آهوش بی بهره از لطف خرام

لذت رفتار بر کبکش حرام

۱۵

شبنمش از طاقت رم بی نصیب

طایرش را سینه از دم بی نصیب

۱۶

ذوق روئیدن ندارد دانه اش

از طپیدن بی خبر پروانه اش

۱۷

راهب ما چاره غیر از رم نداشت

طاقت غوغای این عالم نداشت

۱۸

دل بسوز شعله ی افسرده بست

نقش آن دنیای افیون خورده بست

۱۹

از نشیمن سوی گردون پر گشود

باز سوی آشیان نامد فرود

۲۰

در خم گردون خیال او گم است

من ندانم درد یا خشت خم است

۲۱

قومها از سکر او مسموم گشت

خفت و از ذوق عمل محروم گشت

تصاویر و صوت

کلیات اشعار فارسی مولانا اقبال لاهوری با مقدمهٔ احمد سروش - تصویر ۹۳

نظرات

user_image
saeed
۱۳۹۱/۰۸/۲۷ - ۱۲:۳۴:۳۵
حقیقت را گفتی و در سفتی
user_image
محمد کریم بیگزاد
۱۳۹۲/۱۲/۰۶ - ۰۷:۱۱:۳۷
راهب دیرینه افلاطون حکیماز گروه گوسفندان قدیمرخش او در ظلمت معقول گمدر کهستان وجود افکنده سمآنچنان افسون نامحسوس خورداعتبار از دست و چشم و گوش بردگفت سر زندگی در مردن استشمع را صد جلوه از افسردن استبر تخیلهای ما فرمان رواستجام او خواب آور و گیتی رباستگوسفندی در لباس آدم استحکم او بر جان صوفی محکم استعقل خود را بر سر گردون رساندعالم اسباب را افسانه خواندکار او تحلیل اجزای حیاتقطع شاخ سرو رعنای حیاتفکر افلاطون زیان را سود گفتحکمت او بود را نابود گفتفطرتش خوابید و خوابی آفریدچشم هوش او سرابی آفریدبسکه از ذوق عمل محروم بودجان او وارفته ی معدوم بودمنکر هنگامه ی موجود گشتخالق اعیان نامشهود گشتزنده جان را عالم امکان خوش استمرده دل را عالم اعیان خوش استآهوش بی بهره از لطف خراملذت رفتار بر کبکش حرامشبنمش از طاقت رم بی نصیبطایرش را سینه از دم بی نصیبذوق روئیدن ندارد دانه اشاز طپیدن بی خبر پروانه اشراهب ما چاره غیر از رم نداشتطاقت غوغای این عالم نداشتدل بسوز شعله ی افسرده بستنقش آن دنیای افیون خورده بستاز نشیمن سوی گردون پر گشودباز سوی آشیان نامد فروددر خم گردون خیال او گم استمن ندانم درد یا خشت خم استقومها از سکر او مسموم گشتخفت و از ذوق عمل محروم گشت