
اقبال لاهوری
بخش ۳۶ - احوال دوشیزهٔ مریخ که دعوی رسالت کرده
۱
در گذشتیم از هزاران کوی و کاخ
بر کنار شهر میدان فراخ
۲
اندر آن میدان هجوم مرد و زن
در میان یک زن قدش چون نارون
۳
چهره اش روشن ولی بی نور جان
معنی او بر بیان او گران
۴
حرف او بی سوز و چشمش بی نمی
از سرور آرزو نامحرمی
۵
فارغ از جوش جوانی سینه اش
کور و صورت ناپذیر آئینه اش
۶
بیخبر از عشق و از آئین عشق
صعوهٔ رد کردهٔ شاهین عشق
۷
گفت با ما آن حکیم نکته دان
«نیست این دوشیزه از مریخیان
۸
ساده و آزاده و بی ریو و رنگ
فرز مرز او را بدزدید از فرنگ
۹
پخته در کار نبوت ساختش،
اندرین عالم فرو انداختش
۱۰
گفت نازل گشته ام از آسمان
دعوت من دعوت آخر زمان
۱۱
از مقام مرد و زن دارد سخن
فاش تر می گوید اسرار بدن
۱۲
نزد این آخر زمان تقدیر زیست
در زبان ارضیان گویم که چیست»
تصاویر و صوت

نظرات