اقبال لاهوری

اقبال لاهوری

بخش ۱۳۸ - تمهید گلشن راز جدید

۱

ز جان خاور آن سوز کهن رفت

دمش واماند و جان او ز تن رفت

۲

چو تصویری که بی تار نفس زیست

نمی داند که ذوق زندگی چیست

۳

دلش از مدعا بیگانه گردید

نی او از نوا بیگانه گردید

۴

به طرز دیگر از مقصود گفتم

جواب نامهٔ محمود گفتم

۵

ز عهد شیخ تا این روزگاری

نزد مردی بجان ما شراری

۶

کفن در بر بخاکی آرمیدیم

ولی یک فتنهٔ محشر ندیدیم

۷

گذشت از پیش آن دانای تبریز

قیامتها که رست از کشت چنگیز

۸

نگاهم انقلابی دیگری دید

طلوع آفتابی دیگری دید

۹

گشودم از رخ معنی نقابی

بدست ذره دادم آفتابی

۱۰

نپنداری که من بی باده مستم

مثال شاعران افسانه بستم

۱۱

نبینی خیر از آن مرد فرو دست

که بر من تهمت شعر و سخن بست

۱۲

بکوی دلبران کاری ندارم

دل زاری غم یاری ندارم

۱۳

نه خاک من غبار رهگذاری

نه در خاکم دل بی اختیاری

۱۴

به جبریل امین همداستانم

رقیب و قاصد و دربان ندانم

۱۵

مرا با فقر سامان کلیم است

فر شاهنشهی زیر گلیم است

۱۶

اگر خاکم به صحرائی نگنجم

اگر آبم به دریائی نگنجم

۱۷

دل سنگ از زجاج من بلرزد

یم افکار من ساحل نورزد

۱۸

نهان تقدیر ها در پردهٔ من

قیامت ها بغل پروردهٔ من

۱۹

دمی در خویشتن خلوت گزیدم

جهانی لازوالی آفریدم

۲۰

«مرا زین شاعری خود عار ناید

که در صد قرن یک عطار ناید»

۲۱

بجانم رزم مرگ و زندگانی است

نگاهم بر حیات جاودانی است

۲۲

ز جان خاک ترا بیگانه دیدم

به اندام تو جان خود دمیدم

۲۳

از آن ناری که دارم داغ داغم

شب خود را بیفروز از چراغم

۲۴

بخاک من دلی چون دانه کشتند

به لوح من خط دیگر نوشتند

۲۵

مرا ذوق خودی چون انگبین است

چه گویم واردات من همین است

۲۶

نخستین کیف او را آزمودم

دگر بر خاوران قسمت نمودم

۲۷

اگر این نامه را جبریل خواند

چو گرد آن نور ناب از خود فشاند

۲۸

بنالد از مقام و منزل خویش

به یزدان گوید از حال دل خویش

۲۹

تجلی را چنان عریان نخواهم

نخواهم جز غم پنهان نخواهم

۳۰

گذشم از وصال جاودانی

که بینم لذت آه و فغانی

۳۱

مرا ناز و نیاز آدمی ده

به جان من گداز آدمی ده

سؤال اول

۳۳

نخست از فکر خویشم در تحیر

چه چیز است آنکه گویندش تفکر

۳۴

کدامین فکر ما را شرط راه است

چرا گه طاعت و گاهی گناه است

جواب

۳۶

درون سینهٔ آدم چه نور است

چه نور است این که غیب او حضور است

۳۷

من او را ثابت سیار دیدم

من او را نور دیدم نار دیدم

۳۸

گهی نازش ز برهان و دلیل است

گهی نورش ز جان جبرئیل است

۳۹

چه نوری جان فروزی سینه تابی

نیرزد با شعاعش آفتابی

۴۰

بخاک آلوده و پاک از مکان است

به بند روز و شب پاک از زمان است

۴۱

شمار روزگارش از نفس نیست

چنین جوینده و یابنده کس نیست

۴۲

گهی وامانده و ساحل مقامش

گهی دریای بی پایان بجامش

۴۳

همین دریا همین چوب کلیم است

که از وی سینه دریا دو نیم است

۴۴

غزالی مرغزارش آسمانی

خورد آبی ز جوی کهکشانی

۴۵

زمین و آسمان او را مقامی

میان کاروان تنها خرامی

۴۶

ز احوالش جهان ظلمت و نور

صدای صور و مرگ و جنت و حور

۴۷

ازو ابلیس و آدم را نمودی

ازو ابلیس و آدم را گشودی

۴۸

نگه از جلوهٔ او ناشکیب است

تجلی های او یزدان فریب است

۴۹

به چشمی خلوت خود را ببیند

به چشمی جلوت خود را ببیند

۵۰

اگر یک چشم بر بندد گناهی است

اگر با هر دو بیند شرط راهی است

۵۱

ز جوی خویش بحری آفریند

گهر گردد به قعر خود نشیند

۵۲

همان دم صورت دیگر پذیرد

شود غواص و خود را باز گیرد

۵۳

درو هنگامه های بی خروش است

درو رنگ و صدا بی چشم و گوش است

۵۴

درون شیشهٔ او روزگار است

ولی بر ما بتدریج آشکار است

۵۵

حیات از وی بر اندازد کمندی

شود صیاد هر پست و بلندی

۵۶

ازو خود را به بند خود در آرد

گلوی ماسوا را هم فشارد

۵۷

دو عالم می شود روزی شکارش

فتد اندر کمند تابدارش

۵۸

اگر این هر دو عالم را بگیری

همه آفاق میرد ، تو نمیری

۵۹

منه پا در بیابان طلب سست

نخستین گیر آن عالم که در تست

۶۰

اگر زیری ز خود گیری زبر شو

خدا خواهی بخود نزدیک تر شو

۶۱

به تسخیر خود افتادی اگر طاق

ترا آسان شود تسخیر آفاق

۶۲

خنک روزی که گیری این جهان را

شکافی سینه نه آسمان را

۶۳

گذارد ماه پیش تو سجودی

برو پیچی کمند از موج دودی

۶۴

درین دیر کهن آزاد باشی

بتان را بر مراد خود تراشی

۶۵

بکف بردن جهان چار سو را

مقام نور و صوت و رنگ و بو را

۶۶

فزونش کم کم او بیش کردن

دگرگون بر مراد خویش کردن

۶۷

به رنج و راحت او دل نبستن

طلسم نه سپهر او شکستن

۶۸

فرورفتن چو پیکان در ضمیرش

ندادن گندم خود با شعیرش

۶۹

شکوه خسروی این است این است

همین ملک است کو توام بدین است

سؤال دوم

۷۱

چه بحر است این که علمش ساحل آمد

ز قعر او چه گوهر حاصل آمد

جواب

۷۳

حیات پر نفس بحر روانی

شعور آگهی او را کرانی

۷۴

چه دریائی که ژرف و موج داراست

هزاران کوه و صحرا بر کنار است

۷۵

مپرس از موجهای بیقرارش

که هر موجش برون جست از کنارش

۷۶

گذشت از بحر و صحرا را نمی داد

نگه را لذت کیف و کمی داد

۷۷

هر آن چیزی که آید در حضورش

منور گردد از فیض شعورش

۷۸

بخلوت مست و صحبت ناپذیر است

ولی هر شی ز نورش مستنیر است

۷۹

نخستین می نماید مستنیرش

کند آخر به آئینی اسیرش

۸۰

شعورش با جهان نزدیک تر کرد

جهان او را ز راز او خبر کرد

۸۱

خرد بند نقاب از رخ گشودش

ولیکن نطق عریان تر نمودش

۸۲

نگنجد اندرین دیر مکافات

جهان او را مقامی از مقامات

۸۳

برون از خویش می بینی جهانرا

در و دشت و یم و صحرا و کان را

۸۴

جهان رنگ و بو گلدستهٔ ما

ز ما آزاد و هم وابستهٔ ما

۸۵

خودی او را بیک تار نگه بست

زمین و آسمان و مهر و مه بست

۸۶

دل ما را به او پوشیده راهی است

که هر موجود ممنون نگاهی است

۸۷

گر او را کس نبیند زار گردد

اگر بیند ، یم و کهسار گردد

۸۸

جهان را فربهی از دیدن ما

نهالش رسته از بالیدن ما

۸۹

حدیث ناظر و منظور رازی است

دل هر ذره در عرض نیازی است

ق

۹۱

تو ای شاهد مرا مشهود گردان

ز فیض یک نظر موجود گردان

۹۲

کمال ذات شی موجود بودن

برای شاهدی مشهود بودن

۹۳

زوالش در حضور ما نبودن

منور از شعور ما نبودن

۹۴

جهان غیر از تجلی های ما نیست

که بی ما جلوهٔ نور و صدا نیست

۹۵

تو هم از صحبتش یاری طلب کن

نگه را از خم و پیچش ادب کن

۹۶

«یقین میدان که شیران شکاری

درین ره خواستند از مور یاری»

۹۷

بیاری های او از خود خبر گیر

تو جبریل امینی بال و پر گیر

۹۸

به بسیاری گشا چشم خرد را

که دریابی تماشای احد را

۹۹

نصیبب خود ز بوی پیرهن گیر

به کنعان نکهت از مصر و یمن گیر

۱۰۰

خودی صیاد و نخچیرش مه و مهر

اسیر بند تدبیرش مه و مهر

۱۰۱

چو آتش خویش را اندر جهان زن

شبیخون بر مکان و لامکان زن

سؤال سوم

۱۰۳

وصال ممکن و واجب بهم چیست؟

حدیث قرب و بعد و بیش و کم چیست؟

جواب

۱۰۵

سه پهلو این جهان چون و چند است

خرد کیف و کم او را کمند است

۱۰۶

جهان طوسی و اقلیدس است این

پی عقل زمین فرسا بس است این

۱۰۷

زمانش هم مکانش اعتباری است

زمین و آسمانش اعتباری است

۱۰۸

کمان را زه کن و آماج دریاب

ز حرفم نکتهٔ معراج دریاب

۱۰۹

مجو مطلق درین دیر مکافات

که مطلق نیست جز نورالسموات

۱۱۰

حقیقت لازوال و لامکان است

مگو دیگر که عالم بیکران است

۱۱۱

کران او درون است و برون نیست

درونش پست ، بالا کم فزون نیست

۱۱۲

درونش خالی از بالا و زیر است

ولی بیرون او وسعت پذیر است

۱۱۳

ابد را عقل ما ناسازگار است

«یکی» از گیر و دار او هزار است

۱۱۴

چو لنگ است او سکون را دوست دارد

نبیند مغز و دل بر پوست دارد

۱۱۵

حقیقت را چو ما صد پاره کردیم

تمیز ثابت و سیاره کردیم

۱۱۶

خرد در لامکان طرح مکان بست

چو زناری زمان را بر میان بست

۱۱۷

زمان را در ضمیر خود ندیدم

مه و سال و شب و روز آفریدم

۱۱۸

مه و سالت نمی ارزد بیک جو

بحرف «کم لبثتم» غوطه زن شو

۱۱۹

بخود رس از سر هنگامه بر خیز

تو خود را در ضمیر خود فرو ریز

۱۲۰

تن و جان را دو تا گفتن کلام است

تن و جان را دو تا دیدن حرام است

۱۲۱

بجان پوشیده رمز کائنات است

بدن خالی ز احوال حیات است

۱۲۲

عروس معنی از صورت حنا بست

نمود خویش را پیرایه ها بست

۱۲۳

حقیقت روی خود را پرده باف است

که او را لذتی در انکشاف است

۱۲۴

بدن را تا فرنگ از جان جدا دید

نگاهش ملک و دین را هم دو تا دید

۱۲۵

کلیسا سبحهٔ پطرس شمارد

که او با حاکمی کاری ندارد

۱۲۶

بکار حاکمی مکر و فنی بین

تن بیجان و جان بی تنی بین

۱۲۷

خرد را با دل خود همسفر کن

یکی بر ملت ترکان نظر کن

۱۲۸

به تقلید فرنگ از خود رمیدند

میان ملک و دین ربطی ندیدند

۱۲۹

«یکی» را آنچنان صد پاره دیدیم

عدد بهر شمارش آفریدیم

۱۳۰

کهن دیری که بینی مشت خاکست

دمی از سر گذشت ذات پاکست

۱۳۱

حکیمان مرده را صورت نگارند

ید موسی دم عیسی ندارند

۱۳۲

درین حکمت دلم چیزی ندید است

برای حکمت دیگر تپید است

۱۳۳

من این گویم جهان در انقلابست

درونش زنده و در پیچ و تابست

۱۳۴

ز اعداد و شمار خویش بگذر

یکی در خود نظر کن پیش بگذر

۱۳۵

در آن عالم که جزو از کل فزون است

قیاس رازی و طوسی جنون است

۱۳۶

زمانی با ارسطو آشنا باش

دمی با ساز بیکن هم نوا باش

۱۳۷

و لیکن از مقامشان گذر کن

مشو گم اندرین منزل سفر کن

۱۳۸

به آن عقلی که داند بیش و کم را

شناسد اندرون کان و یم را

۱۳۹

جهان چند و چون زیر نگین کن

بگردون ماه و پروین را کمین کن

۱۴۰

و لیکن حکمت دیگر بیاموز

رهان خود را از این مکر شب و روز

۱۴۱

مقام تو برون از روزگار است

طلب کن آن یمین کو بی یسار است

سؤال چهارم

۱۴۳

قدیم و محدث از هم چون جدا شد

که این عالم شد آن دیگر خدا شد

۱۴۴

اگر معروف و عارف ذات پاکست

چه سودا در سر این مشت خاکست

جواب

۱۴۶

خودی را زندگی ایجاد غیر است

فراق عارف و معروف خیر است

۱۴۷

قدیم و محدث ما از شمار است

شمار ما طلسم روزگار است

۱۴۸

دمادم دوش و فردا می شماریم

به هست و بود و باشد کار داریم

۱۴۹

ازو خود را بریدن فطرت ماست

تپیدن نارسیدن فطرت ماست

۱۵۰

نه ما را در فراق او عیاری

نه او را بی وصال ما قراری

۱۵۱

نه او بی ما نه ، بی او چه حال است

فراق ما فراق اندر وصال است

۱۵۲

جدائی خاک را بخشد نگاهی

دهد سرمایه کوهی بکاهی

۱۵۳

جدائی عشق را آئینه دار است

جدائی عاشقان را سازگار است

۱۵۴

اگر ما زنده ایم از دردمندی است

وگر پاینده ایم از دردمندی است

۱۵۵

من و او چیست اسرار الهی است

من و او بر دوام ما گواهی است

۱۵۶

بخلوت هم بجلوت نور ذات است

میان انجمن بودن حیات است

۱۵۷

محبت دیده ور بی انجمن نیست

محبت خود نگر بی انجمن نیست

۱۵۸

به بزم ما تجلی هاست بنگر

جهان ناپید و او پیداست بنگر

۱۵۹

در و دیوار و شهر و کاخ و کو نیست

که اینجا هیچکس جز ما و او نیست

۱۶۰

گهی خود را ز ما بیگانه سازد

گهی ما را چو سازی می نوازد

۱۶۱

گهی از سنگ تصویرش تراشیم

گهی نادیده بر وی سجده پاشیم

۱۶۲

گهی هر پردهٔ فطرت دریدیم

جمال یار بیباکانه دیدیم

۱۶۳

چه سودا در سر این مشت خاکست

ازین سودا درونش تابناکست

۱۶۴

چه خوش سودا که نالد از فراقش

و لیکن هم ببالد از فراقش

۱۶۵

فراق او چنان صاحب نظر کرد

که شام خویش را بر خود سحر کرد

۱۶۶

خودی را دردمندامتحان ساخت

غم دیرینه را عیش جوان ساخت

۱۶۷

گهر ها سلک سلک از چشم تر برد

ز نخل ماتمی شیرین ثمر برد

۱۶۸

خودی را تنگ در آغوش کردن

فنا را با بقا هم دوش کردن

۱۶۹

محبت در گره بستن مقامات

محبت در گذشتن از نهایات

۱۷۰

محبت ذوق انجامی ندارد

طلوع صبح او شامی ندارد

۱۷۱

براهش چون خرد پیچ و خمی هست

جهانی در فروغ یکدمی هست

۱۷۲

هزاران عالم افتد در ره ما

بپایان کی رسد جولانگه ما

۱۷۳

مسافر جاودان زی جاودان میر

جهانی را که پیش آید فراگیر

۱۷۴

به بحرش گم شدن انجام ما نیست

اگر او را تو در گیری فنا نیست

۱۷۵

خودی اندر خودی گنجد محال است

خودی را عین خود بودن کمال است

سؤال پنجم

۱۷۷

که من باشم مرا از من خبر کن

چه معنی دارد «اندر خود سفر کن»

جواب

۱۷۹

خودی تعویذ حفظ کائنات است

نخستین پرتو ذاتش حیات است

۱۸۰

حیات از خواب خوش بیدار گردد

درونش چون یکی بسیار گردد

۱۸۱

نه او را بی نمود ما گشودی

نه ما را بی گشود او نمودی

۱۸۲

ضمیرش بحر ناپیدا کناری

دل هر قطره موج بیقراری

۱۸۳

سر و برگ شکیبائی ندارد

بجز افراد پیدائی ندارد

۱۸۴

حیات آتش خودیها چون شررها

چو انجم ثابت و اندر سفر ها

۱۸۵

ز خود نا رفته بیرون غیر بین است

میان انجمن خلوت نشین است

۱۸۶

یکی بنگر بخود پیچیدن او

ز خاک پی سپر بالیدن او

۱۸۷

نهان از دیده ها در های و هوئی

دمادم جستجوی رنگ و بوئی

۱۸۸

ز سوز اندرون در جست و خیز است

به آئینی که با خود در ستیز است

۱۸۹

جهان را از ستیز او نظامی

کف خاک از ستیز آئینه فامی

۱۹۰

نریزد جز خودی از پرتو او

نخیزد جز گهر اندر زو او

۱۹۱

خودی را پیکر خاکی حجاب است

طلوع او مثال آفتاب است

۱۹۲

درون سینهٔ ما خاور او

فروغ خاک ما از جوهر او

۱۹۳

تو میگوئی مرا از «من» خبر کن

چه معنی دارد «اندر خود سفرکن»؟

۱۹۴

ترا گفتم که ربط جان و تن چیست

سفر در خود کن و بنگر که «من »چیست

۱۹۵

سفر در خویش زادن بی اب و مام

ثریا را گرفتن از لب بام

۱۹۶

ابد بردن بیک دم اضطرابی

تماشا بی شعاع آفتابی

۱۹۷

ستردن نقش هر امید و بیمی

زدن چاکی به دریا چون کلیمی

۱۹۸

شکستن این طلسم بحر و بر را

ز انگشتی شکافیدن قمر را

۱۹۹

چنان باز آمدن از لامکانش

درون سینه او در کف جهانش

۲۰۰

ولی این راز را گفتن محال است

که دیدن شیشه و گفتن سفال است

۲۰۱

چه گویم از «من» و از توش و تابش

کند« انا عرضنا» بی نقابش

۲۰۲

فلک را لرزه بر تن از فر او

زمان و هم مکان اندر بر او

۲۰۳

نشیمن را دل آدم نهاد است

نصیب مشت خاکی او فتاد است

۲۰۴

جدا از غیر و هم وابستهٔ غیر

گم اندر خویش و هم پیوستهٔ غیر

۲۰۵

خیال اندر کف خاکی چسان است

که سیرش بی مکان و بی زمان است

۲۰۶

بزندان است و آزاد است این چیست

کمند و صید و صیاد است این چیست

۲۰۷

چراغی در میان سینهٔ تست

چه نور است این که در آئینهٔ تست

۲۰۸

مشو غافل که تو او را امینی

چه نادانی که سوی خود نبینی

سؤال ششم

۲۱۰

چه جزو است آنکه او از کل فزون است

طریق جستن آن جزو چون است

جواب

۲۱۲

خودی ز اندازه های ما فزون است

خودی زان کل که تو بینی فزون است

۲۱۳

ز گردون بار بار افتد که خیزد

به بحر روزگار افتد که خیزد

۲۱۴

جز او در زیر گردون خود نگر کیست؟

به بی بالی چنان پرواز گر کیست؟

۲۱۵

به ظلمت مانده و نوری در آغوش

برون از جنت و حوری در آغوش

۲۱۶

به آن نطقی دل آویزی که دارد

ز قعر زندگی گوهر بر آرد

۲۱۷

ضمیر زندگانی جاودانی است

بچشم ظاهرش بینی زمانی است

۲۱۸

به تقدیرش مقام هست و بود است

نمود خویش و حفظ این نمود است

۲۱۹

چه میپرسی چه گون است و چه گون نیست

که تقدیر از نهاد او برون نیست

۲۲۰

چه گویم از چگون و بی چگونش

برون مجبور و مختار اندرونش

۲۲۱

چنین فرمودهٔ سلطان بدر است

که ایمان در میان جبر و قدر است

۲۲۲

تو هر مخلوق را مجبور گوئی

اسیر بند نزد و دور گوئی

۲۲۳

ولی جان از دم جان آفرین است

به چندین جلوه ها خلوت نشین است

۲۲۴

ز جبر او حدیثی در میان نیست

که جان بی فطرت آزاد جان نیست

۲۲۵

شبیخون بر جهان کیف و کم زد

ز مجبوری به مختاری قدم زد

۲۲۶

چو از خود گرد مجبوری فشاند

جهان خویش را چون ناقه راند

۲۲۷

نگردد آسمان بی رخصت او

نتابد اختری بی شفقت او

۲۲۸

کند بی پرده روزی مضمرش را

بچشم خویش بیند جوهرش را

۲۲۹

قطار نوریان در رهگذار است

پی دیدار او در انتظار است

۲۳۰

شراب افرشته از تاکش بگیرد

عیار خویش از خاکش بگیرد

۲۳۱

چه پرسی از طریق جستجویش

فرو آرد مقام های و هویش

۲۳۲

شب و روزی که داری بر ابد زن

فغان صبحگاهی بر خرد زن

۲۳۳

خرد را از حواس آید متاعی

فغان از عشق می گیرد شعاعی

۲۳۴

خرد جز را فغان کل را بگیرد

خرد میرد فغان هرگز نمیرد

۲۳۵

خرد بهر ابد ظرفی ندارد

نفس چون سوزن ساعت شمارد

۲۳۶

تراشد روز ها شب ها سحر ها

نگیرد شعله و چیند شرر ها

۲۳۷

فغان عاشقان انجام کاریست

نهان در یکدم او روزگاریست

۲۳۸

خودی تا ممکناتش وا نماید

گره از اندرون خود گشاید

۲۳۹

از آن نوری که وا بیند نداری

تو او را فانی و آنی شماری

۲۴۰

از آن مرگی که میآید چه باک است

خودی چون پخته شد از مرگ پاک است

۲۴۱

ز مرگ دیگری لرزد دل من

دل من جان من آب و گل من

۲۴۲

ز کار عشق و مستی برفتادن

شرار خود به خاشاکی ندادن

۲۴۳

بدست خود کفن بر خود بریدن

بچشم خویش مرگ خویش دیدن

۲۴۴

ترا این مرگ هر دم در کمین است

بترس از وی که مرگ ما همین است

۲۴۵

کند گور تو اندر پیکر تو

نکیر و منکر او در بر تو

سؤال هفتم

۲۴۷

مسافر چون بود رهرو کدام است

کرا گویم که او مرد تمام است

جواب

۲۴۹

اگرچه چشمی گشائی بر دل خویش

درون سینه بینی منزل خویش

۲۵۰

سفر اندر حضر کردن چنین است

سفر از خود بخود کردن همین است

۲۵۱

کسی اینجا نداند ما کجائیم

که در چشم مه و اختر نیائیم

۲۵۲

مجو پایان که پایانی نداری

بپایان تا رسی جانی نداری

۲۵۳

نه ما را پخته پنداری که خامیم

بهر منزل تمام و ناتمامیم

۲۵۴

بپایان نارسیدن زندگانی است

سفر ما را حیات جاودانی است

۲۵۵

ز ماهی تا به مه جولانگه ما

مکان و هم زمان گرد ره ما

۲۵۶

بخود پیچیم و بیتاب نمودیم

که ما موجیم و از قعر وجودیم

۲۵۷

دمادم خویش را اندر کمین باش

گریزان از گمان سوی یقین باش

۲۵۸

تب و تاب محبت را فنا نیست

یقین و دید را نیز انتها نیست

۲۵۹

کمال زندگی دیدار ذات است

طریقش رستن از بند جهات است

۲۶۰

چنان با ذات حق خلوت گزینی

ترا او بیند و او را تو بینی

۲۶۱

منور شو ز نور «من یرانی»

مژه برهم مزن تو خود نمانی

۲۶۲

بخود محکم گذر اندر حضورش

مشو ناپید اندر بحر نورش

۲۶۳

نصیب ذره کن آن اضطرابی

که تابد در حریم آفتابی

۲۶۴

چنان در جلوه گاه یار میسوز

عیان خود را نهان او را برافروز

۲۶۵

کسی کو دید عالم را امام است

من تو ناتمامیم او تمام است

۲۶۶

اگر او را نیابی در طلب خیز

اگر یابی به دامانش در آویز

۲۶۷

فقیه و شیخ و ملا را مده دست

مرو مانند ماهی غافل از شست

۲۶۸

بکار ملک و دین او مرد راهی است

که ما کوریم و او صاحب نگاهی است

۲۶۹

مثال آفتاب صبحگاهی

دمد از هر بن مویش نگاهی

۲۷۰

فرنگ آئین جمهوری نهاد ست

رسن از گردن دیوی گشادست

۲۷۱

نوا بی زخمه و سازی ندارد

ابی طیاره پروازی ندارد

۲۷۲

ز باغش کشت ویرانی نکوتر

ز شهر او بیابانی نکوتر

۲۷۳

چو رهزن کاروانی در تک و تاز

شکمها بهر نانی در تک و تاز

۲۷۴

روان خوابید و تن بیدار گردید

هنر با دین و دانش خوار گردید

۲۷۵

خرد جز کافری کافر گری نیست

فن افرنگ جز مردم دری نیست

۲۷۶

گروهی را گروهیدر کمین است

خدایش یار اگر کارش چنین است

۲۷۷

ز من ده اهل مغرب را پیامی

که جمهور است تیغ بی نیامی

۲۷۸

چه شمشیری که جانها می ستاند

تمیز مسلم و کافر نداند

۲۷۹

نماند در غلاف خود زمانی

برد جان خود و جان جهانی

سؤال هشتم

۲۸۱

کدامی نکته را نطق است اناالحق

چه گوئی هرزه بود آن ٓرمز مطلق

جواب

۲۸۳

من از رمز اناالحق باز گویم

و گر با هند و ایران راز گویم

۲۸۴

مغی در حلقهٔ دیر این سخن گفت

«حیات از خود فریبی خورد و من »گفت

۲۸۵

خدا خفت و وجود ما ز خوابش

وجود ما نمود ما ز خوابش

۲۸۶

مقام تحت وفوق و چار سو خواب

سکون و سیر و شوق و جستجو خواب

۲۸۷

دل بیدار و عقل نکته بین خواب

گمان و فکر و تصدیق و یقین خواب

۲۸۸

ترا این چشم بیداری بخواب است

ترا گفتار و کرداری بخواب است

۲۸۹

چو او بیدار گردد دیگری نیست

متاع شوق را سوداگری نیست

۲۹۰

فروغ دانش ما از قیاس است

قیاس ما ز تقدیر حواس است

۲۹۱

چو حس دیگر شد این عالم دگر شد

سکون و سیر و کیف و کم دگر شد

۲۹۲

توان گفتن جهان رنگ و بو نیست

زمین و آسمان و کاخ و کو نیست

۲۹۳

توان گفتن که خوابی یا فسونی است

حجاب چهره آن بی چگونی است

۲۹۴

توان گفتن همه نیرنگ هوش است

فریب پرده های چشم و گوش است

۲۹۵

خودی از کائنات رنگ و بو نیست

حواس ما میان ما و او نیست

۲۹۶

نگه را در حریمش نیست راهی

کنی خود را تماشا بی نگاهی

۲۹۷

حساب روزش از دور فلک نیست

بخود بینی ظن و تخمین و شک نیست

۲۹۸

اگر کوئی که «من» وهم و گمان است

نمودش چون نمود این و آن است

۲۹۹

بگو با من که دارای گمان کیست

یکی در خود نگر آن بی نشان کیست

۳۰۰

جهان پیدا و محتاج دلیلی

نمیآید به فکر جبرئیلی

۳۰۱

خودی پنهان ز حجت بی نیاز است

یکی اندیش و دریاب این چه رازست

۳۰۲

خودی را حق بدان باطل مپندار

خودی را کشت بی حاصل مپندار

۳۰۳

خودی چون پخته گردد لازوالست

فراق عاشقان عین وصالست

۳۰۴

شرر را تیز بالی میتوان داد

تپید لایزالی میتوان داد

۳۰۵

دوام حق جزای کار او نیست

که او را این دوام از جستجو نیست

۳۰۶

دوام آن به که جان مستعاری

شود از عشق و مستی پایداری

۳۰۷

وجود کوهسار و دشت و در هیچ

جهان فانی خودی باقی دگر هیچ

۳۰۸

دگر از شنکر و منصور کم گوی

خدا را هم براه خویشتن جوی

۳۰۹

بخود گم بهر تحقیق خودی شو

انا الحق گوی و صدیق خودی شو

سؤال نهم

۳۱۱

که شد بر سر وحدت واقف آخر؟

شناسای چه آمد عارف آخر؟

جواب

۳۱۳

ته گردون مقام دلپذیر است

و لیکن مهر و ماهش زود میر است

۳۱۴

بدوش شام نعش آفتابی

کواکب را کفن از ماهتابی

۳۱۵

پرد کهسار چون ریگ روانی

دگرگون می شود دریا بآنی

۳۱۶

گلان را در کمین باد خزان است

متاع کاروان از بیم جان است

۳۱۷

ز شبنم لاله را گوهر نماند

دمی ماند دمی دیگر نماند

۳۱۸

نوا نشنیده در چنگی بمیرد

شرر ناجسته در سنگی بمیرد

۳۱۹

مپرس از من ز عالمگیری مرگ

من و تو از نفس زنجیری مرگ

غزل

۳۲۱

فنا را بادهٔ هر جام کردند

چه بیدردانه او را عام کردند

۳۲۲

تماشا گاه مرگ ناگهان را

جهان ماه و انجم نام کردند

۳۲۳

اگر یک زره اش خوی رم آموخت

به افسون نگاهی رام کردند

۳۲۴

قرار از ما چه میجوئی که ما را

اسیر گردش ایام کردند

۳۲۵

خودی در سینهٔ چاکی نگهدار

ازین کوکب چراغ شام کردند

۳۲۶

جهان یکسر مقام آفلین است

درین غربت سرا عرفان همین است

۳۲۷

دل ما در تلاش باطلی نیست

نصیب ما غم بی حاصلی نیست

۳۲۸

نگه دارند اینجا آرزو را

سرور ذوق و شوق جستجو را

۳۲۹

خودی را لازوالی میتوان کرد

فراقی را وصالی میتوان کرد

۳۳۰

چراغی از دم گرمی توان سوخت

به سوزن چاک گردون میتوان دوخت

۳۳۱

خدای زنده بی ذوق سخن نیست

تجلی های او بی انجمن نیست

۳۳۲

که برق جلوهٔ او بر جگر زد؟

که خورد آن باده و ساغر بسر زد

۳۳۳

عیار حسن و خوبی از دل کیست؟

مه او در طواف منزل کیست؟

۳۳۴

«الست» از خلوت نازی که برخاست

«بلی» از پردهٔ سازی که برخاست

۳۳۵

چه آتش عشق در خاکی بر افروخت

هزاران پرده یک آواز ما سوخت

۳۳۶

اگر مائیم گردان جام ساقی است

به بزمش گرمی هنگامه باقی است

۳۳۷

مرا دل سوخت بر تنهائی او

کنم سامان بزم آرائی او

۳۳۸

مثال دانه می کارم خودی را

برای او نگهدارم خودی را

خاتمه

۳۴۰

تو شمشیری ز کام خود برون آ

برون آ ، از نیام خود برون آ

۳۴۱

نقاب از ممکنات خویش برگیر

مه و خورشید و انجم را به برگیر

۳۴۲

شب خود روشن از نور یقین کن

ید بیضا برون از آستین کن

۳۴۳

کسی کو دیده را بر دل گشود است

شراری کشت و پروینی درود است

۳۴۴

شراری جسته ئی گیر از درونم

که من مانند رومی گرم خونم

۳۴۵

وگرنه آتش از تهذیب نوگیر

برون خود بیفروز ، اندرون میر

تصاویر و صوت

کلیات اشعار فارسی مولانا اقبال لاهوری با مقدمهٔ احمد سروش - تصویر ۹۴

نظرات

user_image
Nabi M
۱۴۰۲/۰۴/۱۸ - ۱۳:۴۹:۳۴
بند ۲، بیت سوم، «گهی "نارش" ز برهان و دلیل است»، صحیح است. 
user_image
دکتر محمدحسین بهاری
۱۴۰۲/۰۸/۱۰ - ۱۲:۰۱:۰۳
این نیم‌خانه نادرست است. نتوانستیم ویرایش کنیم، از این روی اینجا می‌نویسیم: نه او بی ما نه ما بی او چه حال است