
اقبال لاهوری
بخش ۴۵ - کف خاکی برگ و سازم برهی فشانم او را
۱
کف خاکی برگ و سازم برهی فشانم او را
به امید اینکه روزی بفلک رسانم او را
۲
چه کنم چه چاره گیرم که ز شاخ علم و دانش
ندمیده هیچ خاری که بدل نشانم او را
۳
دهد آتش جدائی شرر مرا نمودی
به همان نفس بمیرم که فرونشانم او را
۴
می عشق و مستی او نرود برون ز خونم
که دل آنچنان ندادم که دگر ستانم او را
۵
تو به لوح سادهٔ من همه مدعا نوشتی
دگر آنچنان ادب کن که غلط نخوانم او را
۶
بحضور تو اگر کس غزلی ز من سراید
چه شود اگر نوازی به همین که دانم او را
نظرات