
ایرانشان
بخش ۱۱۱ - بیماری ضحاک و رُستن دو مار از دوش او
۱
شنیدم که ضحّاک چندان بخورد
که آمد سر هر دو کتفش به درد
۲
همی درد خرچنگ خواندش پزشک
یکی سرد بیماری سرد و خشک
۳
به دانش چونامش به تازی کنی
به تازی اگر سرفرازی کنی
۴
................................
................................
۵
شکیبا نبودی ز گوشت شکار
برآمد سر کتف او چون دومار
۶
چو چندی برآمدش فریاد کرد
از او خون دردانه آغاز کرد
۷
پزشکان هشیار دل را بخواند
همه کس ز درمان او خیره ماند
۸
ز بابل گروهی ز جادوفشان
بشد پیش آن خسرو سرکشان
۹
نیاورد درمان او کس بجای
وز آن درد شاه اندر آمد ز پای
۱۰
ره خواب بر دیدگانش ببست
نه خورد و نه خفت و نه شادان نشست
۱۱
پزشکان جادوی دست آزمای
بماندند خیره ز کار خدای
تصاویر و صوت

نظرات