ایرانشان

ایرانشان

بخش ۱۶۰ - دانش پرسیدن کامداد، برماین را و پاسخ او

۱

چو از پرده بنمود رخسار هور

ستاره نهان گشت بی جنگ و شور

۲

یکی انجمن کرد سلکت ز کوه

بزرگان ایران و دانش پژوه

۳

فرستاد و دستور خود را بخواند

در آن مایه ور پیشگاهش نشاند

۴

یکی پیر روشندل جانفزای

زمانه در آورده او را ز پای

۵

رمیده ز تن توش و از مغز هوش

گذشته دو زانو ز بالای گوش

۶

زمانه سرش کرده لرزان چو بید

تن از کام دور و روان از امید

۷

فسرده دل و جای آتش چو یخ

شده هر دو زانو ستون  زنخ

۸

چنین گفت سلکت در آن انجمن

که آمد یکی دانشی نزد من

۹

سخن چند پرسید و پاسخ شنید

به پاسخ ز ما هیچ سستی ندید

۱۰

همی خواهد اکنون که پرسد سخن

ز دستور ما اندر این انجمن

۱۱

چو سالار کوه این سخن کرد یاد

همان گه درآمد ز در کامداد

۱۲

بخمّید و در پیش بردش نماز

همی آفرین کرد بر وی دراز

۱۳

سرافراز سلکت مر او را بخواند

بپرسید و بنواخت و پیشش نشاند

۱۴

چو برماین پاکدین را بدید

بنوّی بر او آفرین گسترید

۱۵

بدو گفت کای پاک فرزانه مرد

دل ما همی آرزوی تو کرد

۱۶

بدان آمدم تا ببینم تو را

به جان و روان برگزینم تو را

۱۷

سخنها ز دانش بپرسم یکی

ز تو بهره یابم مگر اندکی

۱۸

بدانم که امّید ما شد تمام

رسیدیم از این نامداران به کام

۱۹

پس آن زینهاری که نزدیک ماست

چراغ دل و جان تاریک ماست

۲۰

سپاریم و ایدر شما را دهیم

سپاسی از این از شما برنهیم

۲۱

که کام بزرگان بدو اندر است

جهان را ز خورشید روشنتر است

۲۲

از آن شاخ فرّخ ز باغ کیان

فروزنده گردند ایرانیان

۲۳

به مهرش گراییده کار بهی

از آن چهره تابنده فرّ مهی

۲۴

شود نیست کردار جادو و دیو

کند تازه فرمان گیهان خدیو

۲۵

بدو گفت برماین ای مرد داد

ز دانش مرآیین شاخی به یاد

۲۶

چو برف آمد از میغ بر کوهسار

زبار اندر آید برکامگار

۲۷

دلم چون جوان بود بی شاخ بود

به دانش بدو در بسی شاخ بود

۲۸

ولیکن مگر پاسخ آرم بجای

بدان مایه کِم داد دانش خدای

۲۹

بپرس آنچه خواهی و پاسخ شنو

از این پیر فرتوت بر راه رو

۳۰

جهاندیده دستور فرخ نژاد

بدو گفت کای مرد با دین و داد

۳۱

ز مردم کدام آن که فرّختر است

که رامش بدین فرّخی اندر است

۳۲

کسی گفت، کاو را نباشد گناه

به گیتی تو فرّختر از وی مخواه

۳۳

بدو گفت پس بیگنه تر کدام

که بر دیده خود بینمش نام و کام

۳۴

نگر بیگنه مرد، گفت، آن بوَد

که ایدر به فرمان یزدان بود

۳۵

بپرهیزد از راه و فرمان دیو

بود راست بر راه گیهان خدیو

۳۶

بگو تا کدام است، گفت آن دو راه

که ما را همی داشت باید نگاه

۳۷

ره پاک یزدان کدام است و چیست

که بر راه دیوان بباید گریست

۳۸

بهی راه یزدان شناسیم و بس

همی بتّری هست با دیو رس

۳۹

بپرسیدش از بتّری و بهی

که خوانند با دانش و ابلهی

۴۰

بگویم تو را، گفت اگر بشنوی

ز گفتار پر مایه ی پهلوی

۴۱

بهی، هومت دانیم، آهوخت و هور

تباهی دُشمتّ و دُشوخ و دُشور

۴۲

مر این هر سه را آخشیج این سه چیز

بهی و تباهی از ایشان بنیز

۴۳

بدو گفت کاین چیزها را تمام

ندانم همی هر یکی کآن کدام

۴۴

دلت گفت، اگر پهلوی داندی

از این داستان داد بستاندی

۴۵

تو را پارسی بازگویم درست

من از هومت رانم سخنها نخست

۴۶

بود هومت، پیمان منش بی گمان

که برتر بود رای او زآسمان

۴۷

به نیک و بد این جهان بنگرد

بدان چیز کوشد کز آن برخورد

۴۸

و کمتر گراید برآن را که تن

کند ننگ و بدنام بر انجمن

۴۹

پسندش نیاید کجا آن کند

که جان را به دوزخ گروگان کند

۵۰

گر آهوخت پرسی تو رادی بود

ز رادی همه ساله شادی بود

۵۱

ندارد دریغ از روان بهرها

چو نوش آیدش در جهان زهرها

۵۲

رساند به تن بهره ی تن بنیز

زپاکی و خوبی فزونتر سه چیز

۵۳

روان و تن تو چو شد بی گزند

شدی بی گمان سهمگن سودمند

۵۴

گر از هور گویم سخن، راستی ست

کجا راستی دشمن کاستی ست

۵۵

روانت نیابد بدان سر نهیب

اگر با روان گشته ای بی فریب

۵۶

روان را چو بفریبی اندر دروغ

بدان سر بود تیره و بی فروغ

۵۷

چنین است کردار آن هر سه چیز

کنون آخشیجش بگویم بنیز

۵۸

دُشمت آن که خوانیش افزون منش

نه نیکو نمای و نه نیکوکنش

۵۹

در این گیتی آویخته روز و شب

نجنبدش بر یاد آن سر دو لب

۶۰

فزون جوید ار گنجش آید به دست

ز کردار بد سالیان گشته مست

۶۱

چو گرگ رباینده اندر دوان

بدان سر به دوزخ کشندش روان

۶۲

دگر راه زفتی نماید دُشوخت

که زفتی روان بی گمانی بسوخت

۶۳

نه بخشد، نه پوشد، نه آسان خورد

به سختی جهان بر سرش بگذرد

۶۴

کرا گنج آباد و درویش دل

از او دل بیکبارگی بر گسل

۶۵

که درویش دل سفله و بی تن است

نه اندر نژاد است کاندر تن است

۶۶

دریغ آیدش بهره ی تن ز تن

روانش نکوهیده بر انجمن

۶۷

سدیگر دُشور است کژّ و دروغ

ز گفتار و کردار برده فروغ

۶۸

تن خویش از آن سان فریبد همی

که از آرزو کم شکیبد همی

۶۹

همه ساله با کام و خفت و هوا

دل زوش بر تنْش فرمانروا

۷۰

دروغ آن شناسم، نه آن کز دهن

فزون آید از گونه گونه سخن

۷۱

ز گفتار او شاد شد کامداد

همی هر زمان آفرین کرد یاد

۷۲

وزآن پس بپرسید کاندر جهان

ستوده کدام است نزد مهان

۷۳

چنین داد پاسخ که آن شهریار

که پیروز گر باشد و خوبکار

۷۴

بپرسید کاندر جهان مستمند

کدام است پی خسته، خوار و نژند

۷۵

چنین داد پاسخ که درویش زوش

که باشد گه کار ناسخته کوش

۷۶

بپرسید از او گفت بدبخت کیست

که بر بختِ بد هرکسی خون گریست

۷۷

بدو گفت دانای ناخوبکار

که کردار بد دارد اندر کنار

۷۸

بپرسید کاندر جهان کیست پاک

کز آلودگی نیستش ترس و باک

۷۹

چنین داد پاسخ که یزدان پرست

که این خود نیاید به گیتی به دست

۸۰

ز پاکی کسی بهره ای یافته ست

کز او اهرمن روی برتافته ست

۸۱

به گیتی کدام است، گفت، استوار

کسی، گفت، کآهسته تر گاهِ کار

۸۲

کدام است آهسته تر مرد؟ گفت

جوانی که با سرزنش نیست جفت

۸۳

بپرسید تا کیست امّیدوار

کسی، گفت، کاو هست کوشا به کار

۸۴

چو ایدر نیاری تو کوشش بجای

چه امّید دار به دیگر سرای

۸۵

چنین گفت دهقان موبد پرست

که روزی بیاید به کوشش به دست

۸۶

ولیکن همان یافت نخچیر، سگ

که گیر و گشا بود گاه به تگ

۸۷

چو تخم افگنی بر بیابی ز کشت

چو ایدر بکوشی بیابی بهشت

۸۸

چو گفتند پیش از تو گویندگان

که یابنده باشند جویندگان

۸۹

نه هر کاو دوان گشت نخچیر یافت

ولیکن همان یافت کاو بِهْ شتافت

۹۰

که بیدارتر؟، گفت، دانا کسی

که او آزمایش نماید بسی

۹۱

بپرسید تا کیست با دردتر

توانگر که او را نباشد پسر

۹۲

کدام است، گفت، از جهان مستمند

که هرگاه یابد ز نوّی گزند

۹۳

هنرمند، گفتا، کجا بی هنر

بر او دست یابد، بخاید جگر

۹۴

دل نیکمردی که بد مرد باز

بر او دست یابد، چو بر کبک، باز

۹۵

ز مردم که افتاده تر در جهان

کسی نامور، گفت، کز ناگهان

۹۶

بیفتد ز کردار و کار بزرگ

شود روزگارش درشت و سترگ

۹۷

بپرسید کاندر جهان سربسر

چه دارند مردم همی دوستر

۹۸

بدو گفت تا تندرست است مرد

جز از کام دل آرزویی نکرد

۹۹

چو بیمار گشت او به تن نادرست

جز از تندرستی فزونی نجست

۱۰۰

بپرسید کاندیشه ی ترسناک

همی از که باید که داریم باک

۱۰۱

چنین داد پاسخ که از شاه بد

ز یار فریبنده ی کم خرد

۱۰۲

وز آن دشمنی کز تو برتر بود

ز کردار نیکی که بی بر بود

۱۰۳

بپرسید کاندر جهان از چه سود

به چه چیز گستاخ بایدْت بود

۱۰۴

بدو گفت کز دادگر شهریار

زمانه که با تو بود سازگار

۱۰۵

بدان دوست گستاخ بودن که اوست

که از دوستان آشتی بس نکوست

۱۰۶

کدام است، گفتا زمانه که به

که پیدا بود اندر او که و مِه

۱۰۷

زمانه که بی جنگ و شور است، گفت

بود با بهی روز و شب گشته جفت

۱۰۸

بدان را در او دست کوته بود

نه آن کاندر او هرکسی شه بود

۱۰۹

بدو گفت بهتر کدام است دین

که آن را ز یزدان سزد آفرین

۱۱۰

چنین داد پاسخ که دین آن بپای

که افزون در او یاد گردد خدای

۱۱۱

در او راه و آیین نیکو نهند

به درویش و بیچاره بخشش دهند

۱۱۲

به کردار نیکو چو یازند دست

چنان دان که باشند یزدان پرست

۱۱۳

بدو گفت سالار و مهتر کدام

که جاوید ماند به خوبیش نام

۱۱۴

چنین داد پاسخ که آن شهریار

که بخشنده یابی و آمرزگار

۱۱۵

بدو مهربان بر کهان و مهان

یکی باشدش آشکار و نهان

۱۱۶

کدام است بهتر تو را دوست؟ گفت

کسی کاو بود گاه سختیت جفت

۱۱۷

کرا بیشتر، گفت، دوست از جهان

کسی کاو بود راد و خرّم نهان

۱۱۸

نوازنده و چرب و شیرین سخن

بود نیکدل برتر از انجمن

۱۱۹

بدو گفت دشمن کرا بیشتر

کسی کاو گران دارد از کینه سر

۱۲۰

ترشروی و گفتار سرد و درشت

اگر دشمن آید نباشدش پشت

۱۲۱

بدو گفت پس دوست جاوید کیست

که با او تن آسان توانیم زیست

۱۲۲

چنین داد پاسخ که کردار نیک

ز کردار بد دورتر باش دیک

۱۲۳

کدام است نیک ای خردمند گفت

چو کردار نیکان که نتوان نهفت

۱۲۴

به گیتی بگو تا چه روشنتر است

بدو گفت کردار روشنتر است

۱۲۵

که کردار دانای روشنروان

چو در باغ آبی ست روشن، روان

۱۲۶

چه چیز است گفتا به گیتی فراخ

که او را بدان سر بود برگ و شاخ

۱۲۷

چنین داد پاسخ که دو دست راد

فراخ است و زفتی به گیتی مباد

۱۲۸

به گیتی بگو تا چه بی برتر است

که بیغاره ی آن بسی در خور است

۱۲۹

بدو گفت نیکی بدان ناسپاس

که هرگز نبوده ست نیکی شناس

۱۳۰

چو پیوند نیکان بود با بدان

که مرد هشیوار نپسندد آن

۱۳۱

که با رنج تر، گفت از این مردمان

که بیم هلاکش بود هر زمان

۱۳۲

پرستنده ی شاه دژخیم، گفت

که روزی نیاسود و شادان نخفت

۱۳۳

چه دشوارتر، گفت نزدیک شاه

بدو گفت کردار مرد گناه

۱۳۴

شگفتی تر اندر جهان، گفت، کیست

که هرکس که آن دید بر وی گریست

۱۳۵

بدو گفت نادان نیکی جهش

چو دانای بدکامه و بدکنش

۱۳۶

چه ریمن تر است ای خردمند؟ گفت

زبانی که با او دروغ است جفت

۱۳۷

نکوهیده تر بر زمین، گفت کیست

ز کردار مردم نکوهیده چیست؟

۱۳۸

بدو گفت زفتی ز مرد بزرگ

زنانی که باشند شوخ و سترگ

۱۳۹

دگر شاه کاو را دلی کینه کش

دگر نیکمردی که تند است و کش

۱۴۰

دگر مرد درویش با برتنی

ز بیچارگان زشت و ناخوش منی

۱۴۱

نکوهیده تر بر همه کس دروغ

که از روی مردم ببرّد فروغ

۱۴۲

بپرسید از او گفت، کای مردِ مه

چه از کرده ها به، چه ناکرده بِه؟

۱۴۳

بدو گفت کرده بِه است آشتی

چو ناکرده به، جنگ پنداشتی

۱۴۴

چه بهتر که دارند، گفتا، نگاه؟

زبان گفت کز وی نیاید گناه

۱۴۵

چه بهتر کز آن باز داری تو دست؟

بدو گفت خشم آن که داردْت مست

۱۴۶

چه فرموده بهتر بدو گفت مرد

تو از زندگانی همی مزد درد

۱۴۷

بفرمود بهتر چه چیز است، گفت

که با دوزخ تافته گشت جفت؟

۱۴۸

بفرمود گفتا بزه بهتر است

بزه دوزخ سهمگن را در است

۱۴۹

چو پاسخ به دانش همی ره نمود

بر او کامداد آفرین بر فزود

۱۵۰

به سلکت چنین گفت کای نیکنام

رسانیدی امروز ما را به کام

۱۵۱

ندانم که دستور دانار است

وگر شاه فرخنده داناتر است

۱۵۲

چو گشتم کنون آگه از کارتان

شدم شادمانه به دیدارتان

۱۵۳

گشایم درِ راز بر هر دو باز

چه راز، آن که بارش همه کام و ناز

۱۵۴

اگر خود روا باشد اکنون زمن

گشایم سخن بر همه انجمن

۱۵۵

وگرنه بفرمای تا این سپاه

همه بازگردند از این پیشگاه

۱۵۶

که رازی بزرگ است و با رامش است

جهان را بدین اندر آرامش است

۱۵۷

نهانی چو بشنید سلکت سخن

بفرمود تا بازگشت انجمن

۱۵۸

وزآن پس سخن گفت با کامداد

سخنگوی ایران زبان برگشاد

۱۵۹

که از شاه گیتی درودی پذیر

بدین مژده رامش کن و جام گیر

۱۶۰

که آن نامور شاه با داد و دین

پدید آمد از پشت شاه آتبین

۱۶۱

چنان فرّش از چهره تابد همی

که گردون به مهرش شتابد همی

۱۶۲

کنون چارسالش برآمد فزون

به دیدار ماه و به بالا ستون

۱۶۳

پراندیشه از کار او شهریار

که هزمان دگرگونه گرددْش کار

۱۶۴

یکی خواب آشفته دیده ست شاه

ز ضحّاک ترسد همی وز سپاه

۱۶۵

که آید زمان تا زمان بی گمان

که داند که چون گشت خواهد زمان؟

۱۶۶

کنون شاه امّید دارد به تو

که آن نامور را سپارد به تو

۱۶۷

همی خواست کز دانش و رای تو

شود آگه از پیکر و جای تو

۱۶۸

بدانم فرستاد تا بنگرم

چو دیدم سخن پیش خسرو برم

۱۶۹

به هر هفت کشور تو مهتر شوی

اگر دایه ی شاه کشور شوی

۱۷۰

اگر بر فریدون کنی دایگی

کند با تو خورشید همسایگی

۱۷۱

ز شادی دل سلکت آمد به جوش

خروشید و از وی جدا گشت هوش

۱۷۲

شب تیره، گفتا بسی خاستم

کنون یافتم هرچه من خواستم

۱۷۳

نهاد آن زمان روی خود بر زمین

همی خواند بر کردگار آفرین

۱۷۴

سپاس از تو دارم بدین مژده، گفت

که در زیر خاکم نکردی نهفت

۱۷۵

رسیدم بدین آرزو از سپهر

که بینم رخ شاه فرخنده چهر

تصاویر و صوت

کوش نامه به کوشش جلال متینی - حکیم ایرانشان بن ابی الخیر - تصویر ۳۸۸

نظرات

user_image
جهن یزداد
۱۴۰۱/۰۲/۱۱ - ۱۸:۳۳:۳۸
این  پرسش  و
پاسخ ها را بی کم و کاست در  نوشته های  پهلوی  آمده هومت هوَخت هوَرشت -هو همان خوب است  هومت هو اندیشه  و هوَخت هوگفت  و هوَرشت هو ورش (ور- کار)استدشمت ،دشوخ/دشوخت  ، دش ور/دشگر/دشگرشت نیز وارون ان است
user_image
جهن یزداد
۱۴۰۳/۰۱/۱۹ - ۱۱:۲۰:۰۰
این پرسش و
پاسخ در چند پندنامه پهلوی آمده گویی  ماننده ترین آن ایادگاربزرگمهر است آغاز پرسشها در ایادگار بزرگمهر نیز چنین است سروده بسیار ویژه برگردان پهلوی از ایادگار بزرگمهر است ز مردم کدام آن که فرّختر است که رامش بدین فرّخی اندر است کسی گفت، کاو را نباشد گناه به گیتی تو فرّختر از وی مخواه بدو گفت پس بیگنه تر کدام که بر دیده خود بینمش نام و کام نگر بیگنه مرد، گفت، آن بوَد که ایدر به فرمان یزدان بود بپرهیزد از راه و فرمان دیو بود راست بر راه گیهان خدیو بگو تا کدام است، گفت آن دو راه که ما را همی داشت باید نگاه ره پاک یزدان کدام است و چیست که بر راه دیوان بباید گریست بهی راه یزدان شناسیم و بس همی بتّری هست با دیو رس بپرسیدش از بتّری و بهی که خوانند با دانش و ابلهی بگویم تو را، گفت اگر بشنوی ز گفتار پر مایه ی پهلوی بهی، هومت دانیم، آهوخت و هور تباهی دُشمت و دُشوخ و دُشور mardōm kadār farroxtar?- ān ī awināhtar. kē awināhtar ān kē pad dād ī yazdān rāsttar ēstēd ud az dād ī dēwān wēš pahrēzēd. kadār dād ī yazdān ud kadār dād ī dēwān - dād ī yazdān wehīh ud dād ī dēwān wattarīh. čē wehīh ud čē wattarīh? wehīh humat ud huxt ud huwaršt ud wattarīh dušmat ud dušhūxt ud dušxwaršt.- čē humat ud huxt ud huwaršt ud čē dušmat ud dušhūxt ud dušxwaršt? humat paymān-menišnīh ud hūxt rādīh huwaršt rāstīh.dušmat, freh-būd-menišnīh ud dušhūxt penīh ud dušxwaršt drōzanīh- čē paymān-mēnišnīh, čē rādīh ud čē rāstīh, čē freh-būd-mēnišnīh, čē penīh, čē drōzanīh.
user_image
جهن یزداد
۱۴۰۳/۰۱/۱۹ - ۱۱:۴۲:۱۲
برخی گزیده های ایادگاربزرگمهر همه پرسش
پاسخهای اینجا از ایادگار است آنچه در بالا امده را  باید گاهی دیگر بنویسم برخی از انها را که پیشتر برای خود داشتم مینویسم - kadār ud čand ān druzکدامند آن چند دروج  āz ud niyāz ud xēšm ud arešk ud nang ud waran ud kēn ud būšāsp ud druz ahlomōγīh ud spazgīh. آز و نیاز و خشم و رشک  و ننگ و ورن و کین و بشاسب و دروج دینی (= اهلموغیه/اسرموگی) و سپازگیه (=تهمت)az ēn and druz kadār stahmagtar?āz ahunsandtar ačāragtar.niyāz bēšēnīdārtar ud bēšōmandtarud xēšm dušpādixšātar ud anespāstar.arešk anāg-kāmagtar ud wad-ummēdtar.ud waran xwad-dōšagtar ud wišuftārtar. ud nang kōxšīdārtar.ud kēn sahmgēntar ud anabaxšāyišnīgtar. būšāsp aǰgahāntar ud frāmōšēntar.از این اند دروج کدار ستهمگتر؟(از این چند دروند کدام ستهمگتر؟)آز آهونسندتر اچارگتر(آز ناخرسندتر بیچارگ تر)نیاز بیشیندارتر و بیشومندتر(رنجرسانتر و اندوهگینتر)و خشم بد فرمانرواتر و ناسپاس‌تررشک زشتکامگتر و بدامیدترو ننگ کوشیدارتر.ورن خوددوسگتر و ویشفتارتر(ورن=شهوت)و کین سهمگین‌تر و نابخشایشنیگتر.بوشاسب  تنبل‌تر و فراموشینتر.az ēn and mēnōg pad tan ī mardōmān, kē ōzōmandtar- xrad wēnāgtar ud menišn ayāftagtar ud ōš dāštārtar. ud xēm huškōhtar ud xōg wirāstārtar.- ud hunsandīh awestwārtar.- ud ummēd bārestāntar, axw abēzagtar ud bōy āgāhtar ud frawahr ranǰwartarاز این اند مینوک پد تن مردمان که اوزومندتر(از این چند مینوک کدام بر تر مردم زورمندتر؟)خرد ویناگتر و منش  ایافتگتر و هوش داشتارترو خیم هوشکوه‌تر و خوگ/خوی ویراستارترو خرسندی، استوارتر.و امید بارستانتر، اخو ابیزاگتر و بوی (= دریافت) آگاه‌تر و فروهر رنجوَرتر -      ēkānagīh ka-š abāzīh nēst یگانگی (= وفاداری)، کش ابازیه نیست  - weh-dōstīh ka-š ǰahīg-kārīh nēst    هودوستیه  (= دوست نیک بودن)، کش زشت‌کاری نیست- tars-āgāhīh ka-š wastārīh nēst.ترس آگاهی کش گستاخی و اسان انگاری نیستrādīh ka-š wanīgarīh nēstرادی کش ولنگاری(اسراف)  نیست - weh-xēmīh ka-š penīh nēst خوش‌خیمی، که آن را زفتی نیست. - weh-axwīh kaš kēnwarīh nēst نیک‌‌منشی  که‌ آن را کین‌ورزی نیست. dānāg ī wad-ǰahišnداناگ بد جهشن pad mardōmān xrad weh ayāb ǰahišn?  پد مردمان خرد به ؟ یا جهشن (بخت)؟ ān kē ǰahišn pad kār ud dādestān nēktar. آن که جهشن  بکار و دادستان نیک‌تر xrad šnāxtārīh ī kār ud ǰahišn passandišn ī kār. خرد شناختاری کار و  جهشن پسندشن کار  
user_image
جهن یزداد
۱۴۰۳/۰۱/۱۹ - ۱۱:۴۵:۲۶
اگر ایادگار بزرگمهر  را بخوانید خواهید دید که این سخنور چگونه همه آن را بی افزایش و کاست به بهترین گونه برگردانده  -سخنور کوشنامه سخن شترگربه بسیار دارد مگر این بخش را بسیار خوب سروده
user_image
جهن یزداد
۱۴۰۳/۰۱/۱۹ - ۱۱:۴۶:۰۱
این سروده دقیقا برگردان ایاتگار بزرگمهر است
user_image
جهن یزداد
۱۴۰۳/۰۱/۱۹ - ۱۲:۱۲:۳۴
andar gētīg kē burzišnīgtar? dahibed ī amāwand ud pērōzgar ī kirbag-kāmاندر گیتی  که برزشنیکتر؟( ستودنی‌تر)دهیبد اماوند پیروزگر کرفه کام kē dušfarroxtar که دشفرخترdēn-āgāh ī druwandدین آگاه دروندkē husrawtar?که هوسره ترkē nēkīh pad mardōmān kardan pad-dādtar dārēd.آنکه نیکیه به مردمان کردن بدادتر داردkē dusrawtar?که دشسره تر - ān kē anāgīh pad mardōmān kardan pad-dādtar dārēd. آن که نانیکیه (بدی )  به مردمان کردن  بدادتر داند.  
user_image
جهن یزداد
۱۴۰۳/۰۲/۱۰ - ۱۱:۰۴:۴۵
همانگونه که جلال متینی نیز گفته این سروده برگردان ایاتگار بزرگمهر است  در بند ۱۱-۱۲ ایادگار بزرگمهر میخوانیم چه بهی و چه بتری؟بهی هومت هووخت هوورشتهو همان خوب است  و مَت متیدن/منیدن=اندیشیدن است چون با هم اید میتوان  هومَت یا هومْت خواند وخت=گفت استور/گر/کر=کار استبه باور من  دشوخ  در همه جا باید  دشوخت نوشته شود وزن با دوشوخت درست استبنگریم که  سپس دشوخت و بسوخت ارد نمیدانم چرا  جلال متینی انرا تصحیح نکرده و  دوشوخ نوشته بهی، هومت دانیم، آهوخت و هور تباهی دُشمت و دُشوخت و دُشور دگر راه زفتی نماید دُشوخت که زفتی روان بی گمانی بسوخت  -- همچنان  باید  بادانش و فرهی باشد نه ابلهی و لخت دوم  پاسه لخت نخست نیست که  برابر  بهی ، بادانش  و برابر بتری ابلهی بنهیم میپرسد  انچه را با  دانش و فرهی  ،  بدی و بتری  خوانند چیست  بخوانیم بپرسیدش از بتّری و بهی که خوانند با دانش و فرهی بگویم تو را، گفت اگر بشنوی ز گفتار پر مایه ی پهلوی بهی، هومت دانیم، آهوخت و هور تباهی دُشمت و دُشوخت و دُشور مر این هر سه را آخشیج این سه چیز بهی و تباهی از ایشان بنیز دلت گفت، اگر پهلوی داندی از این داستان داد بستاندی تو را پارسی بازگویم درست من از هومت رانم سخنها نخست بود هومت، پیمان منش بی گمان که برتر بود رای او زآسمان به نیک و بد این جهان بنگرد بدان چیز کوشد کز آن برخورد و کمتر گراید برآن را که تن کند ننگ و بدنام بر انجمن پسندش نیاید کجا آن کند که جان را به دوزخ گروگان کند گر آهوخت پرسی تو رادی بود ز رادی همه ساله شادی بود ندارد دریغ از روان بهرها چو نوش آیدش در جهان زهرها گر از هور گویم سخن، راستی ست کجا راستی دشمن کاستی ست روانت نیابد بدان سر نهیب اگر با روان گشته ای بی فریب روان را چو بفریبی اندر دروغ بدان سر بود تیره و بی فروغ چنین است کردار آن هر سه چیز کنون آخشیجش بگویم بنیز دُشمت آن که خوانیش افزون منش نه نیکو نمای و نه نیکوکنش در این گیتی آویخته روز و شب نجنبدش بر یاد آن سر دو لب دگر راه زفتی نماید دُشوخت که زفتی روان بی گمانی بسوخت نه بخشد، نه پوشد، نه آسان خورد به سختی جهان بر سرش بگذرد کرا گنج آباد و درویش دل از او دل بیکبارگی بر گسل دریغ آیدش بهره ی تن ز تن روانش نکوهیده بر انجمن سدیگر دُشور است کژّ و دروغ ز گفتار و کردار برده فروغ تن خویش از آن سان فریبد همی که از آرزو کم شکیبد همی