ایرانشان

ایرانشان

بخش ۳۰۰ - آگاه شدن فاروق، شاه خلایق، از آمدن کوش

۱

به بشکوبش آمد همان آگهی

که آن کشور از جانور شد تهی

۲

بترسید سالار آن مرز و گفت

که این مرد با مردمی نیست جفت

۳

همان گه با شهری و لشکری

بنه برنهادند بی داوری

۴

ز مردم تهی کرد کشور همه

به پیش اندر افگندشان چون رمه

۵

شتابان به شهر خلایق رسید

بگفت آن شگفتی که از کوش دید

۶

چو بشنید فاروق از او این سخُن

که کوش از بدیها چه افگند بن

۷

ز کردار و بیداد او خیره ماند

پُر اندیشه گشت و سپه بازخواند

۸

ببخشیدشان اسب و خفتان و زین

همه تیغ و برگستوان گزین

۹

درم داد و لشکر به هامون کشید

شد از نعل اسبان زمین ناپدید

۱۰

گرفت آنگهی مایه ور شهر پشت

یکی کنده فرمود ژرف و درشت

۱۱

فرستاد کارآگهی را نخست

ز دشمن همه رازها باز جُست

۱۲

بیامد بدیدش به ده منزلی

سپاهی بدین تیزی و یکدلی

۱۳

بدان هیبت و هول بر تخت شاه

فرستاده از بیم گم کرد راه

۱۴

تو گفتی که شیرند گردان همه

همه خشم دارند گرد و رمه

۱۵

بدان خیرگی بازگشت او ز راه

بگفت آن سخنها به فاروق شاه

۱۶

دژم گشت فاروق و دم درکشید

نیارست با او به مردی چخید

تصاویر و صوت

کوش نامه به کوشش جلال متینی - حکیم ایرانشان بن ابی الخیر - تصویر ۶۰۸

نظرات