ایرانشان

ایرانشان

بخش ۳۶۱ - خواهش دیگر شاه جابلق از کوش برای روستای بی آب کشورش

۱

چو برگشتن آراست شاه و سپاه

زمین را ببوسید جابلق شاه

۲

ورا گفت کای شاه آزاده خوی

نمانده ست کاری جز این آرزوی

۳

که در کشورم روستایی ست خَوش

در او مردمانی همه شیرفش

۴

همه ساله از آب تنگی دژم

جز از آب باران نبینند نم

۵

که از فرّ سالار دانش پژوه

یکی آب پیدا شود پیش کوه

۶

شود کشور آباد و من شادمان

برآساید از غم دل مردمان

۷

مرا آرزو گردد از تو تمام

به گیتی بماندت جاوید نام

۸

چو کوش سرافراز مر آن شنید

همان گه سپه را بدان سو کشید

۹

یکی روستا دید همچون سراب

در و دشت و کهسار او خشک از آب

۱۰

دو رویه ز هر روی شش پاره ده

مرآن هر دهی را همه مرد مه

۱۱

که آن هر دهی بود مانند شهر

ز بازار، وز برزن و کوی بهر

۱۲

همان بود کز آب بی مایه بود

ز باغ و ز کاریز بی سایه بود

۱۳

بسی کرده بر راه سیل آبگیر

همه ساله زو خورده برنا و پیر

۱۴

بنزدیک ایشان یکی کوه ژرف

که هرگز نبودی برآن کوه برف

۱۵

رسیده سرش سوی ابر سیاه

وزآن روستا بود بر کوه راه

تصاویر و صوت

کوش نامه به کوشش جلال متینی - حکیم ایرانشان بن ابی الخیر - تصویر ۶۸۰

نظرات