
ایرانشان
بخش ۶۶ - پیوستن کوش به سپاه پدر
۱
دل مرد دستور از او گشت شاد
برون آمد او، سر سوی ره نهاد
۲
چنان لشکری برد با خود گزین
که خسته شد از نعل اسبان زمین
۳
برآمد به جای نشان با سپاه
عنان را بپیچید و برتافت راه
۴
سپه را به کوه اندرون جای کرد
یکی شمع بر نیزه بر پای کرد
۵
تو گفتی سهیل یمن سوی چین
فرود آمد و کرد روشن زمین
۶
همه شب دل پیل دندان به جوش
نهاده به جای نشان، چشم و گوش
۷
چو چشمش بدان روشنایی رسید
ز شادی به دلْش آشنایی رسید
۸
پرستنده را گفت برخیز زود
که آتش پدید آمد از تیره دود
۹
همی رفت خواهم سوی شاه چین
به ما بد سگالد همه آتبین
۱۰
بنه برنهادند و در پیش کرد
ز بیگانه، آهنگ زی خویش کرد
۱۱
حمایل یکی تیغ و نیزه به دست
چو پیل دژم بر تگاور نشست
۱۲
برون رفت تیز از ره میمنه
بماندند لختی ز رخت و بُنه
تصاویر و صوت

نظرات