
جمالالدین عبدالرزاق
شمارهٔ ۱۱۶
۱
با من ای دوست، ستمگر چو جهانی چه کنم؟
هر چه خواهی ز جفا می بتوانی چه کنم؟
۲
نیک و بد از بُن دندان تو میباید ساخت
نگریزد دل من از تو که جانی چه کنم؟
۳
گر چو جان رخ بنمائی، چو جهان جور کنی
نبود سخت، عجب جان جهانی چه کنم؟
۴
همه را باز نوازی، همه را بار دهی
خود مرا یاد نیاری و نخوانی چه کنم؟
۵
در سخن با همه کس شکَّر باری ز دهان
با من از بختِ من ار تلخ زبانی، چه کنم؟
۶
دوش گفتی ز سر خشم بسوزم دل تو
دل تو داری و دل از توست و تو دانی، چه کنم؟
۷
یاد دارم که تو با بنده نه چونین بودی
من همانم که بُدم، گر تو نه آنی چه کنم؟
۸
خود گرفتم که زر و سیم به چنگ آرم باز
به جوانی که گذشت، آه جوانی، چه کنم؟
۹
پای برجا نبُوَد با تو سخنهای چنین
چه دهم درد سرخویش و گرانی چه کنم؟
نظرات