
جمالالدین عبدالرزاق
شمارهٔ ۱۵۵
۱
دلبرا چشم من از اشک چو دریاچه کنی
وزمن دلشده بیجرم تبرا چه کنی
۲
خون ما خود غم هجرت زره دید، بریخت
اینهمه قصد بخون ریختن ما چه کنی
۳
گرد مه مشگ کشیدی و دلم بربودی
زلف را بازگره بر زده تا چه کنی
۴
گربجان از تو یکی بوسه بخواهم تنها
بدهی بیجگری؟ یا ندهی تا چه کنی
۵
گفتی از من چه جفا دیه اندر همه عمر
آنچه پوشیده نمیماند پیدا چه کنی
۶
چون تو میدانی و من دانم گفتن بچه کار
خویشتن را و مرا بیهده رسوا چه کنی
نظرات