
جمالالدین عبدالرزاق
شمارهٔ ۳۴
۱
یکروز اگر زانکه ترا با تو گذارند
بس قصه بیداد تو کز خون بنگارند
۲
بس بی گنهان کز تو سحرگاه بنالند
بس بیوه زنان کز تو شبانگاه بزارند
۳
بس خاک که از دست تو ریزند بسربر
بس آب که از جور تو از دیده ببارند
۴
غافل مشو ای خفته که از ظلم تو هر شب
در حضرت ایزد ز تو در سجده هزارند
۵
گیرم ز کسی شرم نداری و نترسی
تا پیش تو عیب تو همی گفت نیارند
۶
باری زخدا هم بنترسی تو که در حشر
این کرده و این دیده همی بر تو شمارند
۷
بس شرم و خجالت که ترا خواهد بودن
گر آینه فعل تو در روی تو دارند
۸
این ناز و تنعم که تو در پیش گرفتی
شک نیست که خوش میگذرد گر بگذارند
نظرات