
جمالالدین عبدالرزاق
شمارهٔ ۴۱
۱
ترسم که وعده های تو عمرم سرآورد
آوخ که عشوه تو ز پایم درآورد
۲
ما رخت عشق خود زبر آسمان بریم
گرمان همای وصل تو زیر پرآورد
۳
از عشق تو بشکرم کز روی حسن عهد
هر لحظه ام بتازه غمی دیگر آورد
۴
جانم فدای باد که او هر سحرگهی
از راه دل بجان خبر دلبر آورد
۵
گویند وصل دوست بجانی توان خرید
سهلست اینقدر اگر او سر درآورد
۶
ای بس گهر که ریزد چشمم بدست اشک
برپای دوست و خون زدلم سر برآورد
نظرات