
جمالالدین عبدالرزاق
شمارهٔ ۴۳
۱
یکروز بکوی ما آخر گذرت افتد
برحال من مسکین روزی نظرت افتد
۲
گر هیچ مرا بینی بس گوهر ناسفته
کز نرگس بیمارت بر گلشکرت افتد
۳
گویند برو بنشین در سایه زلف او
باشد که ازو کاری در یکدگرت افتد
۴
در سایه تو جایم چون باشد تا هر روز
خورشید دوبار آید برخاک درت افتد
۵
گفتم که بجان بوسی در خشم شدی با من
ایدوست ندانستم گفتم مگرت افتد
۶
هر چند ترا عادت خونریختنست ایجان
با ما زسر عادت برخیز اگرت افتد
۷
یارب که چو من بادی تو برد گری عاشق
تا سنگدلی چون خودجائی بسرت افتد
نظرات