
جمالالدین عبدالرزاق
شمارهٔ ۴۴
۱
دلم زدرد تو خون شدترا چه غم دارد
نه عشق تو چو منی در زمانه کم دارد
۲
مرا بعشوه ازین بیش در جوال مکن
که دل چو وعده تو پای در عدم دارد
۳
ز روی خوب تو دانی که بر تواند خورد؟
کسی خورد که بخروارها درم دارد
۴
میان اینهمه محنت نگوئیم چونی
کسیکه چو نتوکسی دارد او چه غم دارد
۵
ز روزگار قفاها چنین خورد بیشک
چو من گدای که معشوق محتشم دارد
۶
گمان من همه این بود کوچودل ببرد
بجان ندارد قصدی ولیک هم دارد
۷
دل من ارزجهان اختیار عشق تو کرد
سزای خویش بدین کرده لاجرم دارد
تصاویر و صوت

نظرات