
جمالالدین عبدالرزاق
شمارهٔ ۳۰ - شیشه آب
۱
قدری می صاف کهنی خواسته بودم
زانکسکه اگر راست بگویم نه کسی بود
۲
امروز فرستاد یکی شیشه آبم
چونانکه بهر قطره او در مگسی بود
۳
از زنگ تو گفتی ز دل او نسبی داشت
وز گند تو گفتی زدهانش نفسی بود
۴
چون دیدم ازینگونه پشیمان شدم الحق
دانستم کان خارج و بد ملتمسی بود
۵
گفتم که بدو باز برو عذر بخواهش
گو خواهش دوشینه ماهم هوسی بود
۶
آخر من بی آب نه در بادیه بودم
اینقدر بهر حال مرا دسترسی بود
۷
آن از پی مستیم همی بایست ار نه
ما را بچه خانه ازان جنس بسی بود
نظرات