جامی

جامی

بخش ۳۹ - حکایت عاشقی که دفع گمان اغیار را وصف معشوق خود در لباس آفتاب و ماه و غیر آن کردی

۱

عاشقی در گوشه ای بنشسته بود

گفت و گو با خویش در پیوسته بود

۲

هر دم از نو داستانی ساختی

ناشنیده قصه ای پرداختی

۳

گه ز مه گفتی گهی از آفتاب

گاهی از برگ گل سنبل نقاب

۴

گه ز قد سرو کردی نکته راست

گاه ازان خس کش ز خاک پای خاست

۵

غافلی از دور آن را می شنید

خاطرش زان هرزه گویی می رمید

۶

گفت با وی کای به عشقت رفته نام

عاشق از معشوق خود راند کلام

۷

عاشق و نام کسان گفتن که چه

گوهر وصف خسان سفتن که چه

۸

گفت کای دور از نشان عاشقان

فهم نتوانی زبان عاشقان

۹

ز آفتاب و مه غرض یار من است

سر این بر نکته دانان روشن است

۱۰

گل که گفتم لطف رویش خواستم

ذکر سنبل رفت و مویش خواستم

۱۱

سرو چه بود قامت رعنای او

من خسم رسته ز خاک پای او

۱۲

گر تو واقف از زبان من شوی

جز حدیث عشقش از من نشنوی

تصاویر و صوت

مثنوی هفت اورنگ (جلد اول) - زیر نظر دفتر میراث مکتوب - نور الدین عبدالرحمان بن احمد جامی - تصویر ۴۱۸

نظرات