جامی

جامی

بخش ۴ - حکایت آن غلام نخوت‌کیش که به واسطهٔ مکنت خواجهٔ خویش از محنت قحط و تنگ‌سالی بی‌باک بود و لاابالی

۱

در دیار مصر قحطی خاست سخت

کز فزع هر کس به نیل انداخت رخت

۲

چون به سوی نان رهی نشناختند

رخت هستی را در آب انداختند

۳

بود جانی قیمت هر تای نان

نان همی‌گفتند و می‌دادند جان

۴

بِخْرَدی زیبا‌غلامی را بدید

کاو به فخر و ناز دامن می‌کشید

۵

طلعتی چون قرص‌ِ خور آراسته

نی ز کم‌خواری مه‌آسا کاسته

۶

تازه‌روی و خنده‌ناک و شادکام

هر طرف چون شاخ خرّم در خرام

۷

بخردش گفت «ای غلام از فخر و ناز

چند باشی سرکش و گردن‌فراز‌؟

۸

از غم نان عالمی خوار و دژم

تو چرایی اینچنین فارغ ز غم‌؟‌»

۹

گفت ‌«بر سر خواجه‌ای دارم کریم

هستم از انعام او غرق نعیم

۱۰

خوان پر از نان‌، خانه‌اش پر گندم است

نام قحط از خان و مان او گم است

۱۱

چون نباشم خرم و شاد اینچنین‌؟!

وز گزند قحط آزاد اینچنین؟‌!»

تصاویر و صوت

مثنوی هفت اورنگ (جلد اول) - زیر نظر دفتر میراث مکتوب - نور الدین عبدالرحمان بن احمد جامی - تصویر ۳۹۲

نظرات