
جامی
بخش ۵۵ - حکایت پیر روستایی با پسر
۱
ساده مردی شد مسافر با پسر
هر دو را بر یک خرک بار سفر
۲
بود پای از محنت ره ریششان
بر سر آن کوهی آمد پیششان
۳
کوهی از بالا بلندی پر شکوه
موج زن دریایی اندر پای کوه
۴
بر سر آن کوه راهی نیک تنگ
کز عبورش بود پای وهم لنگ
۵
هیچ کس زانجا نیارستی گذار
تا نکردی از شکم پا همچو مار
۶
هر چه افتادی ازان باریک راه
قعر دریا بودیش آرامگاه
۷
ناگهان شد آن خرک زانجا خطا
زد پسر بانگ از قفایش کای خدا
۸
شد خرم زین ره خطا نگذاریش
هر کجا باشد سلامت داریش
۹
پیر گفتا بانگ کم زن ای پسر
کاختیار از دست او هم شد بدر
۱۰
گر تو حکم راست خواهی خیز راست
اختیار اینجا گمان بردن خطاست
تصاویر و صوت

نظرات