جامی

جامی

بخشِ ۲۵ - حکایتِ مسافرِ کنعانی که به‌رسمِ ارمغانی، آینه‌ای نورانی پیشِ روی یوسف (علیه‌السلام) نهاد

۱

یوسفِ کنعان، چو به مصر آرَمید

صیتِ وی از مصر، به کنعان رسید

۲

بود، در آن غم‌کده، یک دوستَش

پُرشده‌ی مغزِ وفا، پوستَش

۳

رَه به‌سوی مصرِ جمالَش سپُرد

آینه‌ای بهرِ رَه‌آورد بُرد

۴

یوسف اَزو کَرد، نَهانی، سؤال

کِای شده مَحرم به حریمِ وصال!

۵

دَر طَلَبَم، رنجِ سفر بُرده‌ای

زین سفرَم، تحفه، چه آورده‌ای؟

۶

گفت: به هر سو نظر انداختم

هیچ متاعی، چو تو، نشناختم

۷

آینه‌ای، بَهرِ تو، کَردم به‌دست

پاک، زِ هرگونه غباری که هست

۸

تا چو به آن، دیده‌ی خود، واکُنی...

طلعتِ زیبات، تماشا کُنی

۹

تحفه‌ای افزون زِ لِقای تو، چیست؟

گَر رَوی از جای، به‌جای تو، کیست؟

۱۰

نیست جهان را به صفای تو، کَس

غافل اَزین، تیره‌دلانَند و بَس

۱۱

«جامی»، ازین تیره‌دلان، پیش باش

صِیقَلیِ آینه‌ی خویش باش

۱۲

تا چو بِتابی رُخ، اَزین تیره‌جای

یوسفِ غیبِ تو، شود رونِمای

تصاویر و صوت

نظرات