
جامی
بخش ۳۳ - حکایت آن صاحب کرم که بر همیان درم از رشته تدبیر پندگویان بند نهاد
۱
هر چه دهی از سر انصاف ده
قفل عدم بر در اسراف نه
۲
بعد شکستن صدف خویش را
خوار مگردان خلف خویش را
۳
بهره که دیدی ز خداوند خود
ساز ذخیره پی فرزند خود
۴
تا چه بریزد صدفت زیر خاک
بهره ور آید ز تو آن در پاک
۵
گفت که دارم سفری دور پیش
آنچه به دست است کنم زاد خویش
۶
چون بپرد طوطی من زین قفس
بهره فرزند خداوند بس
۷
دل چو قوی گشت به روزی دهم
از پی فرزند چه روزی نهم
۸
جامی ازین به غم فرزند خور
زرد مکن روی وی از مهر زر
۹
زآفت این رهزنش آگاه کن
قبله اش الرزق علی الله کن
۱۰
دیده وری خواند به عقل سلیم
حرف فنا از ورق زر و سیم
۱۱
خواست درین دایره تیز رو
سازدش از نقش بقا سکه نو
۱۲
عقده ز همیان درم برگرفت
جلوه به میدان کرم در گرفت
۱۳
بی درمان را درم اندوز ساخت
بی کرمان را کرم آموز ساخت
۱۴
هر زر و سیمی که به درویش داد
آنچه طلب کرد بسی بیش داد
۱۵
گفت فضولی ز کرم دست تنگ
کای شده پیش تو یکی سیم و سنگ
تصاویر و صوت

نظرات