
جامی
بخش ۵۹ - حکایت مدح گفتن لاغری شاعر خواجه را که بر وی لباس آسودگی از فربهی تنگ آمده بود
۱
فربهی از خوان سخن پروری
شاعریش کرده لقب لاغری
۲
گفت به نظم خوش و شعر فصیح
بهر یکی خواجه فربه مدیح
۳
خواجه مسکین چو مدیحش شنید
بوی توقع به مشامش رسید
۴
کرد ازان نامه پر رنگ و ریو
خاطر او رم چو ز لاحول دیو
۵
خاست ازان انجمن پر گزند
کرد توجه سوی قصر بند
۶
چون نفس از فربهیش گشت تنگ
در رهش افتاد زمانی درنگ
۷
گفت بدو لاغری مدح سنج
فربهیت می دهد ای خواجه رنج
۸
خواجه ازان نکته چو گل بر شکفت
با دل صد پاره بخندید و گفت
۹
رنج همه گرچه ز تن پروریست
رنج من اکنون همه از لاغریست
۱۰
لاغری از فربهیم دست برد
در کف صد محنت و رنجم سپرد
۱۱
جان تو جامی به درون لاغر است
حرص تو از جان تو فربه تر است
۱۲
عمر گرانمایه به سر می بری
غافل ازین فربهی و لاغری
تصاویر و صوت

نظرات