
جامی
بخش ۲۸ - حکایت آن طفل خرد که نان بزرگ در دست داشت، می خورد و می گریست که این نان اندک است و اشتهای من بسیار
۱
به بغداد شد گامزن زیرکی
دوچارش فتاد از قضا کودکی
۲
ز دور رخش قرص مه را شکست
چو روی خودش گرده نان به دست
۳
همی خورد ازان گرده و می گریست
بدو گفت زیرک که این گریه چیست
۴
بگفتا منم کودک یک تنه
ز خوان امل معده گرسنه
۵
بسی اشتها سخت و این گرده خرد
کجا راه سیری توانم سپرد
۶
ز گریه از آنم چنین تلخکام
که می دانم این زود گردد تمام
۷
بمانم ز بی توشگی سر به زیر
نه در دست من نان و نی معده سیر
۸
بیا ساقی آن می که سیری دهد
درین بیشه ام زور شیری دهد
۹
بده تا درآیم چو شیر ژیان
به هم بر زنم کار سود و زیان
۱۰
بیا مطربا وز کمان رباب
که از رشته جان زهش برده تاب
۱۱
ز هر نغمه زیر تیری فکن
به من چون شکاری نفیری فکن
تصاویر و صوت

نظرات