
جامی
بخش ۳۱
بیماری بر شرف موت بود ابخری که از دهانش بوی ناخوش می آمد بر بالینش نشسته بود، سر به نزدیک وی می برد و تلقین شهادت می کرد و بر روی وی نفس می زد. هرچند بیمار روی خود می تافت وی الحاح بیشتر می کرد و سر نزدیکتر وی می برد.
چون کار بر بیمار تنگ آمد گفت: ای عزیز! می گذاری که من خوش و پاکیزه بمیرم یا می خواهی که مرگ مرا به هرچه از آن ناپاکتر است بیالایی؟!
۳
در جهان اهل فضل نایابند
گوش بر هر فضول نتوان کرد
۴
هر که بوی ریا دهد ز لبش
نفسش را قبول نتوان کرد
تصاویر و صوت

نظرات