
جویای تبریزی
شمارهٔ ۱۰۴۸
۱
ز بس با خویش بردم آرزوی سرمه سا چشمی
ز خاکم هممچو نرگس سرزند هر سبزه با چشمی
۲
ز ضعف تن شدم چون سوزنی تا رفتم از کویش
هنوزم هست از سر زندگیها بر قفا چشمی
۳
به راه انتظار ناوک او در لحد باشد
بسان شمع با هر استخوان من جدا چشمی
۴
سیه ماریست گویی خنجرش از بس کمین خواهی
سیه کرده است از هر حلقهٔ جوهر به ما چشمی
۵
بود چون مجلس تصویر از دل مردگی جویا
به هر بزمی که نبود با نگاهی آشنا چشمی
نظرات