
جویای تبریزی
شمارهٔ ۱۰۵۸
۱
ز هجرت پیکرم خواب فراموش است پنداری
وجودم نالهٔ لبهای خاموش است پنداری
۲
قدم با آنکه از پیری دو تا گردیده است، اما
ز شوقش چون کمال سرتاسر آغوش است پنداری
۳
نشد پژمرده از دم سردی دی غنچهٔ طبعم
بهار تو جوانیهایش در جوش است پنداری
۴
ز فیض باده هر مو بر تنم رنگین زبانی شد
به بیهوشی قسم سرمایهٔ هوش است پنداری
۵
به شوق نکته ای کز غنچهٔ او سر زند جویا
سراپای دلم مانند گل، گوش است پنداری
۶
کی ام من؟ عاشق غم دیدهٔ بسیار محزونی
نگه دیوانه ای، کاکل اسیری، زلف مفتونی
۷
شکست قلب عاشق راست در طالع مگر امشب
لبت از پشتی خط می زند بر دل شبیخونی
۸
شراب آن نگه در جام طاقت هر کراریزی
چو خم بی دست و پا گردد اگر باشد فلاطونی
۹
نه تنها جاده می غلتد بخاک از طرز رفتارش
بود هر نقش پا دنبال سروش چشم پرخونی
۱۰
کشد کهسار را جویا سر زنجیر افغانت
مگر در قرنها خیزد ز صحرا چون تو مجنونی
نظرات