
جویای تبریزی
شمارهٔ ۱۰۹۴
۱
تا که تو بر خویشتن سوار نباشی
غازی میدان کارزار نباشی
۲
از تو توان داشت چشم مهر و مروت
گر تو ز ابنای روزگار نباشی
۳
کی رسدت ز آفتاب عشق نصیبی
تا چو مه یک شبه نزار نباشی
۴
بر تو غم روزگار دست نیابد
تا که تو پابند اعتبار نباشی
۵
چربی و نرمی گزین! مباش گرانجان!
تا به دل روزگار بار نباشی
۶
تا تو به دریا نمی دهی دل خود را
هرگز از این ورطه برکنار نباشی
۷
خاک سر کوی یار شو که چو جویا
سرمهٔ بینش شوی غبار نباشی
نظرات