
جویای تبریزی
شمارهٔ ۱۱۸
۱
دارد همیشه عشق سخن ناتوان مرا
در تاب و تب چو شمع فکنده زبان مرا
۲
در تنگنای جسم ز ضبط فغان شکافت
منقاروار هر قلم استخوان مرا
۳
از خارخار ناوک مژگان او نماند
جز استخوان و پوست به تن چون کمان مرا
۴
مصنونم از گداز محبت که افکند
بر پای سرو یار چو آب روان مرا
۵
تا کی ز آشنایی سنگین دلان زند
صراف عشق بر محک امتحان مرا
۶
اندیشه کردنی است سراپای او ولی
برده خیال موی کمر از میان مرا
۷
لخت دل برشته و مشت سرشک تلخ
در راه جستجوی تو بس آب و نان مرا
۸
جویا بطرز آن غزل صائب است این
در کام همچو غنچه نگردد زبان مرا
نظرات