
جویای تبریزی
شمارهٔ ۲۰۹
۱
بزم ارباب ریا را ساغری در کار نیست
زاهدان خشک را چشم تری در کار نیست
۲
از گرانجانی است گر زاهد نشد محتاج می
تیغهٔ کهسار را روشنگری در کار نیست
۳
هست چون بحر توکل سیرگه درویش را
کشتی اش را بادبان و لنگری در کار نیست
۴
بر سرم منت منه گو سایهٔ بال هما!
عاشق بی پا و سر را افسری در کار نیست
۵
خال او در دلبری مستغنی از حسن خط است
در شکست قلب عاشق لشکری در کار نیست
۶
از سبکروحی توان رستن ز ننگ احتیاج
در پریدن رنگ را بال و پری در کار نیست
۷
غنچه ای هم زین چمن جویا نچیند همتم
نیستم بلبل مرا مشت زری در کار نیست
نظرات