
جویای تبریزی
شمارهٔ ۲۳۵
۱
بسکه سر در صیدگاهش بر زمین افتاده است
هر طرف چون نقش پا نقش جبین افتاده است
۲
پیش ما باشد یکی پست و بلند روزگار
نقش ما برخاسته تا بر زمین افتاده است
۳
حلقه های دامنش از مژگان برگردیده است
صید دل را آنکه در فکر کمین افتاده است
۴
هست در جولانگه او جاده ها خط شعاع
نقش پایش آفتابی بر زمین افتاده است
۵
روشن است از توتیای گرد غربت دیده اش
شمع مجلس تاجدار از انگبین افتاده است
۶
از غبار راهش آمد نکهت دود کباب
بسکه دلها در پی آن نازنین افتاده است
۷
برنخیزد بعد از این جویا غبار از خاک هند
بسکه آب روی مردان بر زمین افتاده است
نظرات