
جویای تبریزی
شمارهٔ ۲۵۴
۱
دل به غیر از باده زار و ناتوان افتاده است
چارهٔ کارش همین آتش به جان افتاده است
۲
تا دلم در فکر رخسار بتان افتاده است
همچو مینای میاش آتش به جان افتاده است
۳
هر کرا نبود به رنگ ماه از دریوزه عار
طشت رسوایی ز بام آسمان افتاده است
۴
بلبل نطقم ز جوش حیرت نور رخش
همچو شمع صبحگاهی از زبان افتاده است
۵
با همه اعضا دود چون سایه از دنبال او
آهویی کز تیر آن ابرو کمان افتاده است
۶
گر به لطف از خاک برگیرد شود نخل بهشت
سایهای کز قد آن سرو روان افتاده است
۷
ناوک دلدوز او جویا نشانش چون نساخت
همچو شمعم آتش اندر استخوان افتاده است
تصاویر و صوت

نظرات