
جویای تبریزی
شمارهٔ ۲۹۹
۱
دیار غربتم آنجا بود که انجمن است
به هر کجا که زخود می کنم سفر وطن است
۲
هوای دیدنت از بس گرفته جا به سرم
شب وصال توام هر نگه نفس زدن است
۳
چرا از چاشنی درد او بود محروم
دلم که غنچه صفت پای تا به سر دهن است
۴
چنان تهی ز خود کاو کاو غم شده ام
که پای تا به سرم چون حباب پیرهن است
نظرات