
جویای تبریزی
شمارهٔ ۳۱۴
۱
پیش اهل دل دهان خنده زخم تن بس است
غنچه را چاک گریبان رخنهٔ دامن بس است
۲
اهل جوهر در لباس لاغری آسوده اند
چون صدف پیراهن تن استخوان من بس است
۳
من ز دیدارت به اندک التفاتی قانعم
دیدهٔ یعقوبی ام را بوی پیراهن بس است
۴
قانع از بوسیدن رویش به یک نظاره ام
چیدن گل برنتابد این چمن دیدن بس است
۵
غنچه چون گل شد برون از عالم دل می رود
غول راه اهل غفلت هرزه خندیدن بس است
۶
پنجه ام دشمن گریبان است جویا از نخست
دشت وسعت مشربیهای مرا دامن بس است
نظرات