
جویای تبریزی
شمارهٔ ۳۴۲
۱
رفتی و حال دل از بسیاری غم درهم است
در چمن هر شاخ گل دور از تو نخل ماتم است
۲
حرف بی مغزی بریزد گر ز نوک خامه ای
دلنشین ساده لوحان همچو نقش خاتم است
۳
عذرخواهی چاره باشد خاطر رنجیده را
چرب نرمی زخم شمشیر زبان را مرهم است
۴
گر ندانی خویش را داناترین مردمی
شعر خوب اکثر به نام مولوی لااعلم است
۵
آرزوی مستی سرشارم امشب در سر است
گر همه پر می کنی پیمانه، ساقی! پر، کم است
۶
شوخ ما را نیست جز در دامن وحشت قرار
چون شرار این شعله خو آغوش پرورد رم است
۷
تا توانی در شکست دشمن سرکش مکوش
خار تا در پای نشکسته است آزارش کم است
۸
ای جفا جو بر جوانیهای عشقم رحم کن
چهرهٔ خاطر هنوزم نو خط گرد غم است
۹
نیستی بگزین که ره یابی به معراج قبول
شکل لابر دعویم آری دلیل سلم است
نظرات