
جویای تبریزی
شمارهٔ ۳۴۷
۱
سرگرانی زلف جانان با خط شبرنگ داشت
از پریشانی همی با سایهٔ خود جنگ داشت
۲
حسن مستور تو از جامی که پنهان می زدی
شمع شوخی زیر دامان پرند رنگ داشت
۳
با وجود آنکه خاک رهگذار او شدیم
کینهٔ ما را به دل همچون شرر در سنگ داشت
۴
شب که در فکر دهانش غنچه بودم تا سحر
وسعت آباد دلم را جوش معنی تنگ داشت
۵
نامهٔ شوق مرا از دست قاصد می برد
دلبری کز بردن نامم زبانش ننگ داشت
۶
من کجا و تاب استغنای او جویا کجا
سرگرانی های نازش کوه را بی سنگ داشت
تصاویر و صوت

نظرات