
جویای تبریزی
شمارهٔ ۳۵۶
۱
از بتان مثل تو کافر ماجرایی برنخاست
خان و مان بر هم زنی شوخ بلایی برنخاست
۲
بر سر کوی تو چندانی که نالیدم به درد
هیچ از کهسار تمکینت صدایی برنخاست
۳
شب که راهش از خیالت بر دم شمشیر بود
پای دل لغزیید و از کس های هایی برنخاست
۴
بر در دلهای مردم حلقهٔ الفت زدم
زان میان هرگز صدای آشنایی برنخاست
۵
بر در دلهای مردم حلقهٔ الفت زدم
زان میان هرگز صدای آشنایی برنخاست
۶
طینت پروانه و من گویی از یک عالم است
هرگزم در سوختن از لب صدایی برنخاست
۷
دوستان داد از سبکرفتاری عهد شباب
شد به نیرنگی کز او آواز پایی برنخاست
۸
گر زسامان بگذری کارت بسامان می شود
تا نشد عریان ز برگ از نی نوایی برنخاست
۹
تاکنون جویا پی تاراج دل چون شوخ من
جنگجویی آفتی عاشق جفایی برنخاست
نظرات