
جویای تبریزی
شمارهٔ ۳۷۵
۱
آن نور که هر ذره ازو در لمعان است
در پردهٔ پیدایی او گشته نهان است
۲
در دیدهٔ بالغ نظران پرتو خورشید
بر خاک ره افتادهٔ آن سرو روان است
۳
تا ترک نگاه تو دگر قصد که دارد
دستی زدده بر تیرکش آن مژگان است
۴
فریاد که دور از می چون خون کبوتر
خون دلی از دیده مرا در سیلان است
۵
هر صبح در اندیشهٔ آن گلشن رخسار
با نکهت گل رنگ رخم در طیران است
۶
پوشیدن ازو چشم محال است که پیوست
در خواب مرا پیش نظر در جولان است
۷
از چشم تو رستن نتوان زانکه نگاهش
ازی است که سرپنجهٔ او از مژگان است
۸
از خوبی رخسار تو جویا چه برآید
چیزی که عیانست چه حاجت به بیان است
نظرات