
جویای تبریزی
شمارهٔ ۴۱۸
۱
عبث دل از غم آن شوخ کافرکیش میپیچد
که گردد عقده محکم هر قدر بر خویش میپیچد
۲
نپردازد به خود با آنکه از آشفتگی زلفش
ندانم این قدر چون بر من درویش میپیچد
۳
نباشد گرد بادآسا تمیزی اهل دنیا را
به دامن هر گل و خاری که آید پیش میپیچد
۴
خوشی هرگز نبیند هرکه بدخواهی است آیینش
به خو پیوسته همچون مار ظلماندیش میپیچد
۵
به قدر خواهشت دنیا اسیر خویشتن سازد
تو گر جویا به دنیا بیش پیچی بیش میپیچد
نظرات