جویای تبریزی

جویای تبریزی

شمارهٔ ۴۶۳

۱

از بصیرت جوش اشکش بسکه فارغبال کرد

آفتاب از پردهٔ چشمم توان غربال کرد

۲

می کند با هستی حیرت نصیب بزم عشق

دوری او آنچه در آیینه با تمثال کرد

۳

باده ام را ریخت بر خاک و مرا کشت از خمار

محتسب خون مرا آخر چنین پامال کرد

۴

در بهاران هر قدر بر مستی بلبل فزود

جام گل را از شراب رنگ مالامال کرد

۵

بسکه در وحدت سرای عشق یک رنگ تو شد

باده نوشیهای جویا گونه ات را آل کرد

تصاویر و صوت

نظرات