
جویای تبریزی
شمارهٔ ۴۷۵
۱
در شب هجران که یادت طاقت از من می برد
اشک پیغ ام گریبان را بدامن می برد
۲
قسمت هر کس بقدر رتبهٔ او می رسد
کوه فیض نوبهاران را به دامن می برد
۳
ترک من سرخانهٔ نازش بلند افتاده است
پنجهٔ خورشید زان مژگان پرفن می برد
۴
زینتی چون عیب پوشی نیست اهل دید را
سرمه از تاریکی شب چشم روزن می برد
۵
سینه گلزار است تا باقی است درد عشق یار
کز گداز دل چراغ داغ روغن می برد
۶
در خمار از عارضش تا رنگ در پرواز شد
باد نوروزی پی سامان گلشن می برد
۷
نیست جویا غیر عزلت سنج کنج نیستی
گر کسی رخت سلامت را به مامن می برد
نظرات