جویای تبریزی

جویای تبریزی

شمارهٔ ۴۷۸

۱

رفتی و دل در طپش چون طایر بی بال ماند

چشم شوقم باز چون نقش پی از دنبال ماند

۲

هر سر شاخی بود در راه او دامی دگر

پای مرغ دل به بند رشتهٔ آمال ماند

۳

در گداز آمد دل و از رخنه های سینه ریخت

حسرتی زان آب صاف آخر به این غربال ماند

۴

دل پذیرای خیال اوست گو یاد گداز

آب شد آیینه و منظور آن تمثال ماند

۵

مرغ دل را آرزو هر سوی در پرواز داشت

ریخت تا این بال و پر از خویش فارغبال ماند

۶

رفت جویا نوجوانیها و از غفلت ترا

دل همان چون مهره ای بازیچهٔ اطفال ماند

تصاویر و صوت

نظرات