
جویای تبریزی
شمارهٔ ۵۵۷
۱
شب که یاد چشم مستش از غمم افزوده بود
آسمان پردود و آهم چون سفال دوده بود
۲
پشت بر دیوار آهن داشتم از فیض صبر
همچو جوهر تا دلم در پیچ و تاب آسوده بود
۳
در نقاب شرم از بس حسن مستوری نهان
چهرهٔ تصویر او هم از حیا نگشوده بود
۴
عالمی را گرچه شب بر خاک بیهوشی فکند
همچنان پیمانهٔ چشم تو ناپیموده بود
۵
گردشی در خواب مستی داشت امشب چشم یار
چون سحر شد دیدم الماس نگه را سوده بود
۶
ناز چشمش زان نگاه مست و مژگان خدنگ
هوشم از سر نقد جان جویا ز تن بربوده بود
نظرات