
جویای تبریزی
شمارهٔ ۵۶۸
۱
دلها بسی بر آتش حسنش سپند شد
تا ایمن آن جمال ز رنج گزند شد
۲
دست هوس ز گیسوی مشکین او مدار
بر بام آفتاب توان زین کمند شد
۳
از بسکه خورده خون دلم را بجای شیر
آهوی چشم او به همین بره بند شد
۴
دامن زند تپیدن دل بسکه در برم
بر سر چو شمع شعلهٔ داغم بلند شد
۵
از ماه و آفتاب ندانم ولیک شمع
بگشود تا نظر برخت پای بند شد
۶
همچون پر مگس که بچسبد بر انگبین
دامان دل به خاک ره یاربند شد
۷
جویا به غیر لعل دربار یار نیست
یاقوتیی که درد مرا سودمند شد
نظرات