
جویای تبریزی
شمارهٔ ۶۷۰
۱
آن دم که باده کلفتم از سینه می برد
خورشید رشک بر دل بی کینه می برد
۲
در هر بنا که عرض صفا می دهد رخت
هر خشت فیض یک حلب آیینه می برد
۳
دل را ز نرگسش سیهت یک نگه بس است
پیمانه ای غبار غم از سینه می برد
۴
موج شراب مصقل آیینهٔ دل است
کز سینه زنگ کلفت دیرینه می برد
۵
آیینه از مثال پری طلعتان نبرد
ضعیفی که سینه از دل بی کینه می برد
۶
ترسم برد سرشک ز دل نقد صبر را
طفل است و شوخ و راه به گنجینه می برد
۷
جویا کسی که عور شد از کسوت کمال
خود را به زیر خرقهٔ پشمینه می برد
نظرات