
جویای تبریزی
شمارهٔ ۶۷۹
۱
لب خندان به تو ای غنچه دهن بخشیدند
چشم گریان و دل خسته به من بخشیدند
۲
زآشنایی سخن شر کن ای دل که ترا
همه دادند اگر درد سخن بخشیدند
۳
آب و رنگی که فزون زان لب و دندان آمد
به یمن قدری و قدری به عدن بخشیدند
۴
تا برد زخم دل غنچهٔ گل لذت درد
نمک ناله به مرغان چمن بخشیدند
۵
بیش شد حلقهٔ زنجیر گرفتاری ما
زان دو چشمی که به آهوی ختن بخشیدند
۶
هر قدر در سر آن زلف پریشانی بود
همه را جمع نمودند و بمن بخشیدند
۷
دولت یاد بناگوش و قدی یافت دلم
گرچه جویا بهمن سرو و سمن بخشیدند
نظرات