
جویای تبریزی
شمارهٔ ۸۳۶
۱
تا بود سودای زلفش در سر شوریدهام
دانهٔ زنجیر میریزد سرشک از دیدهام
۲
از تنم پیکان او زنجیر میآید برون
در شب هجران او از بس به خود پیچیدهام
۳
چشم بینایی است هر داغی دل آشفته را
بس که از جوش حیا زان رو نگه دزدیدهام
۴
نیست جز یخ بلمز از حیرت حدیثی بر لبم
تا زبان ترک چشم یار را فهمیدهام
۵
خاک من جویا پس از مردن غبار خاطر است
بس که از اوضاع ابنای زمان رنجیدهام
نظرات